ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_28
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون بهار)
رسیدم ایران ، جایی رو نداشتم که برم ؛ شماره ی بیتا رو گرفتم ...
بیتا : الو ؟
_سلام بیتا خوبی ؟ برسام چطوره ؟
بیتا : سلاااام به به ! چه عجب از ما یاد کردی !
_بیتا خونه ای ؟
تعجب کرده بود :
چطور مگه ؟
_ایرانم ، میگم حالا برات ...
•••
(از زبون ندا)
از همه خداحافظی کردم :
مامان مگه چیه حالا سه چهار روزه بر میگردم :)))
تاکسی فرودگاه بوق زد ؛
_اومد دیگه من برم ...
مامان اومد دم در تا از زیر قرآن ردم کنه ، بعدم یه ظرف آب ریخت پشت ماشین ...
•••
(از زبون رویا)
نشسته بودم روی تختم و عکسای خودم و مهرداد نگاه میکردم ،
چه بلایی سر عشق ما اومد ؟
رفتم بیرون از اتاقم و یه لیوان آب خوردم
دیگه نمیتونم ، نمیتوووونممم ؛ نمیتونم دست رو دست بزارم و منتظر مهرداد بمونم !
پیداش میکنم و ....
•••
(از زبون ندا)
رسیدم فرودگاه ، خیلی استرس داشتم ؛ روم نمیشد به مهرداد زنگ بزنم ، رفتم و روی یکی از صندلی های فرودگاه نشستم ...
#پارت_28
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون بهار)
رسیدم ایران ، جایی رو نداشتم که برم ؛ شماره ی بیتا رو گرفتم ...
بیتا : الو ؟
_سلام بیتا خوبی ؟ برسام چطوره ؟
بیتا : سلاااام به به ! چه عجب از ما یاد کردی !
_بیتا خونه ای ؟
تعجب کرده بود :
چطور مگه ؟
_ایرانم ، میگم حالا برات ...
•••
(از زبون ندا)
از همه خداحافظی کردم :
مامان مگه چیه حالا سه چهار روزه بر میگردم :)))
تاکسی فرودگاه بوق زد ؛
_اومد دیگه من برم ...
مامان اومد دم در تا از زیر قرآن ردم کنه ، بعدم یه ظرف آب ریخت پشت ماشین ...
•••
(از زبون رویا)
نشسته بودم روی تختم و عکسای خودم و مهرداد نگاه میکردم ،
چه بلایی سر عشق ما اومد ؟
رفتم بیرون از اتاقم و یه لیوان آب خوردم
دیگه نمیتونم ، نمیتوووونممم ؛ نمیتونم دست رو دست بزارم و منتظر مهرداد بمونم !
پیداش میکنم و ....
•••
(از زبون ندا)
رسیدم فرودگاه ، خیلی استرس داشتم ؛ روم نمیشد به مهرداد زنگ بزنم ، رفتم و روی یکی از صندلی های فرودگاه نشستم ...
۲۹۹
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.