بهاره**************
بهاره**************
همه برای یه سری خریدبیرون رفته بودن...حالم بدبود واسه ی همین بهونه گرفتمو موندم خونه....انگارهمه چیزدلگیرشده بود....یه باند یواس بی خور کوچولو ی سبزرنگ داشتم برش داشتمو یه آهنگ پخش کردم...همراهم بردمش توی حیاط...
سعیدو سمیرا باهم یه سررفته بودن همدان...قرارشد بعداکه مارفتیم شمال اوناهم بعدا یه سربزنن....عمه پروانه توی یه جای خیلی ساکت و پرت البته به گفته ی خودشون...یه وبلا دارن...بعدم عمه گفت که میریم ویلای ساحلیشون...
داشتم به اینا فکرمیکردم...رفتم توی اتاقم و یک دامن سبزمغزپسته ای پوشیدم گلای صورتی گلدوزی شده برجسته اش منو یادمامانم مینداخت...آخه این گلارو مامانم روی این دامن ساده گلدوزی کرده بود...یک هفته وقت برد ولی خیلی خوشکل شد...وقتی روی چمنا نشسته بودم..آستینای پیرهن صورتیمو تاآرنج بالازدم.شالمو روی شونه هام انداختمو موهامو ازچنگ این گیره ها درآوردم...عاشق این بودم که موهای حالت دارم آزادباشن...بادمی وزید...واقعا مست شده بودم...چشمم افتاد به استخر 3متری که روبه روم بود...پرآب و خوشکل وشیک..!!!شنا بلدنبودم واسه همین جرعت رفتن توی اون استخرو نداشتم...ولی پندارشناگرماهری بود...خودش میگفت که از 18سالگی شنا کارمیکرده...هی...باید منم یادبگیرم...وقتی صدای موسیقی سیاوش قمیشی به گوشم رسید لبخندی رویه لبم اومد...همراهش میخوندمو روی چمنا درازکشیدم...زیردامنم یه شلوارچسبون سبزپوشیده بودم که تا بالای مچ پام بود ....چرابه هرچی فکرمیکمم وسطش اسم این پندارمیاد؟یعنی باورکنم که عاشق شدم؟باورکنم به دستش آوردم؟این دختره پارسایی چی؟؟دلم نمیخواست آرامشمو کسی بهم بزنه ولی بازم همون حالتا بی خودو بی جهت سمتم میومدن...وقتی صدای آهنگ اثرای عشقه ارسلان به گوشم رسید مثل دیونه هاازجام پاشدم....دورخودم میچرخیدمو شادمان میرقصیدم....آهنگو روی تکرار گذاشته بودم و باصدای بلندش به وجد اومده بودم...دوست نداشتم کسی جلومو بگیره...میرقصیدمو دورخودم تاب میخوردم....ازاینم نمینرسیدم که کسی بیاد..همه بازاربودن...موهام توی هوا چرخ میخوردنو شالمم که روی هوا پرتاب شد...وقتی چرخ میخوردم پف دامنم منو بیشترمیخندوند....یادمه وقتی بچه بودم وقتی دامن تنم میکردن...مث دیونه هادورتادورخونه رو چرخ میخوردم...پف دامنمو تماشاکنم....باومیوزدیو منو همراه خودش نسیم وار...به اوج خوشی رسوند توی ثانیه های آخر صدای فریاد مردی منو ازسرجام میخ کوب کرد...
پندار_سلام بهار!!!
اصلا توی اون لحظه ها به این فکرنمیکردم که چی به چیه و کی به کی؟!مثل مستا ... عین بچه ها...!!!
دستمو تکون دادمو داد زدم...
من+پنداررر....اگرمیتونی بیا منو بگیر....اگرمیتونی این هیکل خیکیتو تکون بده ...بیا بازی....پنداربهم نزدیک شدو گفت:مامانم رفته جایی.پیش یکی ازدوستاش....اینجا چیکارمیکنی؟؟
نزدیکش شدموخواستم حالشو بگیرم..بغلش کردمو گفتم
من+نمیدونی چقدردلم برات تنگ شده بود...آروم روی نوک پاهام بلندشدم که لپش و ببوسم ولی لامصب نمیشد....دستشو گرفتم توی دستمو توی چشماش خیره نگاه کردم....
بالحن خاصی گفتم.+توهم به همون چیزی که من فکرمیکنم فکرمیکنی؟
پندارخیره چشمام پرسید _چی؟
دستشو آوردم بالاتر وقتی خیلی توحس رفته بود ...با شمارش یک دوسه ای که توی دلم شمردم دستشو محکم گازگرفتم فریادش توی هوابود...
به سرعت ازش دورشدم....من_اگه میتونی منو بگیر...پندااار....منو بگیر....میرما...فرارمیکنم...
وقتی میدویدم موهام توی هوا بالاو پایین میشدن...واین یعنی شادیگ..برای دنیا کوچیک من...این یعنی شادی...پندار افتاده بوددنبالم و هی تهدید میکرد....صدای بلند موسیقی رو نمیشنیدیم..فقط صدای قهقهه های بلندمون بودکه شنیده میشد...باپای برهنه می دویدم...یه لحظه احساس کردم وامنم گشیده شد..ازپشت...
دامن بلندمو توی مشتای قدرتمندش اسیرکرده بود تامنو به چنگ بندازه
پندار+بالاخره گیرت آوردم خانوم موشه...
.وسط چمنا...باپای برهنه...باموهای بلندو مشکی رنگم که توی باد میرقصیدن....ودامن سبزم که مثل چمنای بلند توی باغ همراه باد بازیگوشی میکردن...وگرمای کسی که ازخودم به خودم نزدیک تربود...برای دنیایی به کوچیکی دنیای من...معراج عشق یعنی همین...میخواستم یکم سربه سرش بذارم ولی دست خودم نبود...باموسیقی هماهنگ شده بودیم..دستاشو گرفته بودم...وتوی بغل همدیگه به آسمون خیره شده بودیم...انگار خدارو شکرمیکردیم..!
به خودم اومدم...برای اینکه یکم سربه سرش بذارم واون شادی بچگیمو دوباره حس کنم...توی یک فرصت ازتوی بغلش فرارکردم...میدویدم و به پشت سرم که پندارمتعجب ولی درحال دویدن رو میدیدم خیره شدم...طولی نکشید که پنداردادزد
پندار_بهاوایسا...جلوتونگاه کن...بهاااار...وایسا دیوونه...
همراه با فریاد آخر پندارپام با صابونی که لبه ی استخربود لیزخورد...تعادلمو ازدست
همه برای یه سری خریدبیرون رفته بودن...حالم بدبود واسه ی همین بهونه گرفتمو موندم خونه....انگارهمه چیزدلگیرشده بود....یه باند یواس بی خور کوچولو ی سبزرنگ داشتم برش داشتمو یه آهنگ پخش کردم...همراهم بردمش توی حیاط...
سعیدو سمیرا باهم یه سررفته بودن همدان...قرارشد بعداکه مارفتیم شمال اوناهم بعدا یه سربزنن....عمه پروانه توی یه جای خیلی ساکت و پرت البته به گفته ی خودشون...یه وبلا دارن...بعدم عمه گفت که میریم ویلای ساحلیشون...
داشتم به اینا فکرمیکردم...رفتم توی اتاقم و یک دامن سبزمغزپسته ای پوشیدم گلای صورتی گلدوزی شده برجسته اش منو یادمامانم مینداخت...آخه این گلارو مامانم روی این دامن ساده گلدوزی کرده بود...یک هفته وقت برد ولی خیلی خوشکل شد...وقتی روی چمنا نشسته بودم..آستینای پیرهن صورتیمو تاآرنج بالازدم.شالمو روی شونه هام انداختمو موهامو ازچنگ این گیره ها درآوردم...عاشق این بودم که موهای حالت دارم آزادباشن...بادمی وزید...واقعا مست شده بودم...چشمم افتاد به استخر 3متری که روبه روم بود...پرآب و خوشکل وشیک..!!!شنا بلدنبودم واسه همین جرعت رفتن توی اون استخرو نداشتم...ولی پندارشناگرماهری بود...خودش میگفت که از 18سالگی شنا کارمیکرده...هی...باید منم یادبگیرم...وقتی صدای موسیقی سیاوش قمیشی به گوشم رسید لبخندی رویه لبم اومد...همراهش میخوندمو روی چمنا درازکشیدم...زیردامنم یه شلوارچسبون سبزپوشیده بودم که تا بالای مچ پام بود ....چرابه هرچی فکرمیکمم وسطش اسم این پندارمیاد؟یعنی باورکنم که عاشق شدم؟باورکنم به دستش آوردم؟این دختره پارسایی چی؟؟دلم نمیخواست آرامشمو کسی بهم بزنه ولی بازم همون حالتا بی خودو بی جهت سمتم میومدن...وقتی صدای آهنگ اثرای عشقه ارسلان به گوشم رسید مثل دیونه هاازجام پاشدم....دورخودم میچرخیدمو شادمان میرقصیدم....آهنگو روی تکرار گذاشته بودم و باصدای بلندش به وجد اومده بودم...دوست نداشتم کسی جلومو بگیره...میرقصیدمو دورخودم تاب میخوردم....ازاینم نمینرسیدم که کسی بیاد..همه بازاربودن...موهام توی هوا چرخ میخوردنو شالمم که روی هوا پرتاب شد...وقتی چرخ میخوردم پف دامنم منو بیشترمیخندوند....یادمه وقتی بچه بودم وقتی دامن تنم میکردن...مث دیونه هادورتادورخونه رو چرخ میخوردم...پف دامنمو تماشاکنم....باومیوزدیو منو همراه خودش نسیم وار...به اوج خوشی رسوند توی ثانیه های آخر صدای فریاد مردی منو ازسرجام میخ کوب کرد...
پندار_سلام بهار!!!
اصلا توی اون لحظه ها به این فکرنمیکردم که چی به چیه و کی به کی؟!مثل مستا ... عین بچه ها...!!!
دستمو تکون دادمو داد زدم...
من+پنداررر....اگرمیتونی بیا منو بگیر....اگرمیتونی این هیکل خیکیتو تکون بده ...بیا بازی....پنداربهم نزدیک شدو گفت:مامانم رفته جایی.پیش یکی ازدوستاش....اینجا چیکارمیکنی؟؟
نزدیکش شدموخواستم حالشو بگیرم..بغلش کردمو گفتم
من+نمیدونی چقدردلم برات تنگ شده بود...آروم روی نوک پاهام بلندشدم که لپش و ببوسم ولی لامصب نمیشد....دستشو گرفتم توی دستمو توی چشماش خیره نگاه کردم....
بالحن خاصی گفتم.+توهم به همون چیزی که من فکرمیکنم فکرمیکنی؟
پندارخیره چشمام پرسید _چی؟
دستشو آوردم بالاتر وقتی خیلی توحس رفته بود ...با شمارش یک دوسه ای که توی دلم شمردم دستشو محکم گازگرفتم فریادش توی هوابود...
به سرعت ازش دورشدم....من_اگه میتونی منو بگیر...پندااار....منو بگیر....میرما...فرارمیکنم...
وقتی میدویدم موهام توی هوا بالاو پایین میشدن...واین یعنی شادیگ..برای دنیا کوچیک من...این یعنی شادی...پندار افتاده بوددنبالم و هی تهدید میکرد....صدای بلند موسیقی رو نمیشنیدیم..فقط صدای قهقهه های بلندمون بودکه شنیده میشد...باپای برهنه می دویدم...یه لحظه احساس کردم وامنم گشیده شد..ازپشت...
دامن بلندمو توی مشتای قدرتمندش اسیرکرده بود تامنو به چنگ بندازه
پندار+بالاخره گیرت آوردم خانوم موشه...
.وسط چمنا...باپای برهنه...باموهای بلندو مشکی رنگم که توی باد میرقصیدن....ودامن سبزم که مثل چمنای بلند توی باغ همراه باد بازیگوشی میکردن...وگرمای کسی که ازخودم به خودم نزدیک تربود...برای دنیایی به کوچیکی دنیای من...معراج عشق یعنی همین...میخواستم یکم سربه سرش بذارم ولی دست خودم نبود...باموسیقی هماهنگ شده بودیم..دستاشو گرفته بودم...وتوی بغل همدیگه به آسمون خیره شده بودیم...انگار خدارو شکرمیکردیم..!
به خودم اومدم...برای اینکه یکم سربه سرش بذارم واون شادی بچگیمو دوباره حس کنم...توی یک فرصت ازتوی بغلش فرارکردم...میدویدم و به پشت سرم که پندارمتعجب ولی درحال دویدن رو میدیدم خیره شدم...طولی نکشید که پنداردادزد
پندار_بهاوایسا...جلوتونگاه کن...بهاااار...وایسا دیوونه...
همراه با فریاد آخر پندارپام با صابونی که لبه ی استخربود لیزخورد...تعادلمو ازدست
۴.۶k
۰۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.