هیچ خوابم نمی آمد. بابا محسن گفت: «چشاتو فشار بده بهم، خو
هیچ خوابم نمی آمد. بابا محسن گفت: «چشاتو فشار بده بهم، خوابت می بره.» مامان بزرگ، دست کرده بود توی موهام و نازم می داد. گفت: «صلوات بفرست ننه.» صدایش گرفته بود. آقاجون گفت: «ستاره ها رو بشمار بابا.» هنوز پیراهن سیاهش را در نیاورده بود. جا انداخته بودند روی پشت بام. حسابی خنک بود. آقاجون گفته بود: «من نفسم بالا نمیآد تو اتاق. دارم خفه میشم» اولین شبی بود که قرار بود بدونِ مامان پروانه بخوابیم. صبحش رفته بودیم بهشت زهرا، خداحافظی. هیچکس نگذاشت من با مامان پروانه خداحافظی کنم. گفتند: «مامانت دلش می گیره، نمیتونه بره سفرها.» گفتم: «می پهمم.» از دور برایش دست تکان دادم.
آن شب، تا چشمهایم را روی هم می گذاشتم، صدای هق هق بابا میآمد و آقاجون که آه میکشید. بلند شدم و گفتم: «چقدر سرو صدا می کنین. نارنگی پیدا نمیشه تو این خونه؟» آقاجون بلند شد و از پایین، دو تا نارنگی آورد. گفت: «بخور بابا. بلکه خوابت ببره.» گفتم: «برای خوردن نمی خواستم که» بابا محسن ابروهاش را گره داد به هم و گفت: «ذلمون کردی بچه. بلند میشم سیاه و کبودت میکنما.» چشم هاش حسابی سرخ بود. جیشم پرید بیرون. آقاجون گفت: «به بچه من حرف زدی، نزدیها. ملتفتی که؟» مامان بزرگ گفت: «مگه تو نارنگی نخواستی مرتضا؟»
نارنگی را پاره کرد. یک تکهاش را گذاشت توی دهان من، یک تکهاش را داد آقاجون. بابا محسن نگرفت. گفت: «معدم میسوزه.» مامان بزرگ پوست نارنگی را مالید پشت دستش. مثل مامان پروانه. میگفت:«پوست خیار و نارنگی بهترین کِرِمه» انگشتهاش همیشه بوی نارنگی می داد؛ وقتی کنار متکایم مینشست و نازم میداد و قصه میگفت. مامان بزرگ دوباره انگشتهایش را کرد توی موهام. لالاییِ گل پونه میخواند. داشت خوابم میبرد که از پایین، صدای گریه زهرا نق نقو آمد. بابا بلند شد و دوید توی راه پله ها. به آقاجون گفتم: «یه نارنگی هم برای اون ببرین، زود خوابش می بره. آدم همش فکر میکنه مامان پروانه برگشته» چشم هام را دوباره به هم فشار دادم و سعی کردم قیافه مامان پروانه را یادم بیاید....
.
پانویس: پاییز و نارنگی با هم میآد و بازم بوی مامان پروانه همه جا میپیچه. انگار نه انگار که بیست و هشت سال گذشته. داشتم فکر میکردم چقدر خوبه که مادرها عطر و بو دارن. راستی، چه بویی شما رو یاد مامانهاتون میندازه؟
#مرتضی_برزگر
پ.ن...مادرم بوی گل میداد، بوی یاس، که بعد از رفتنش هیچ کجا اون عطر و بو رو حس نکردم...
آن شب، تا چشمهایم را روی هم می گذاشتم، صدای هق هق بابا میآمد و آقاجون که آه میکشید. بلند شدم و گفتم: «چقدر سرو صدا می کنین. نارنگی پیدا نمیشه تو این خونه؟» آقاجون بلند شد و از پایین، دو تا نارنگی آورد. گفت: «بخور بابا. بلکه خوابت ببره.» گفتم: «برای خوردن نمی خواستم که» بابا محسن ابروهاش را گره داد به هم و گفت: «ذلمون کردی بچه. بلند میشم سیاه و کبودت میکنما.» چشم هاش حسابی سرخ بود. جیشم پرید بیرون. آقاجون گفت: «به بچه من حرف زدی، نزدیها. ملتفتی که؟» مامان بزرگ گفت: «مگه تو نارنگی نخواستی مرتضا؟»
نارنگی را پاره کرد. یک تکهاش را گذاشت توی دهان من، یک تکهاش را داد آقاجون. بابا محسن نگرفت. گفت: «معدم میسوزه.» مامان بزرگ پوست نارنگی را مالید پشت دستش. مثل مامان پروانه. میگفت:«پوست خیار و نارنگی بهترین کِرِمه» انگشتهاش همیشه بوی نارنگی می داد؛ وقتی کنار متکایم مینشست و نازم میداد و قصه میگفت. مامان بزرگ دوباره انگشتهایش را کرد توی موهام. لالاییِ گل پونه میخواند. داشت خوابم میبرد که از پایین، صدای گریه زهرا نق نقو آمد. بابا بلند شد و دوید توی راه پله ها. به آقاجون گفتم: «یه نارنگی هم برای اون ببرین، زود خوابش می بره. آدم همش فکر میکنه مامان پروانه برگشته» چشم هام را دوباره به هم فشار دادم و سعی کردم قیافه مامان پروانه را یادم بیاید....
.
پانویس: پاییز و نارنگی با هم میآد و بازم بوی مامان پروانه همه جا میپیچه. انگار نه انگار که بیست و هشت سال گذشته. داشتم فکر میکردم چقدر خوبه که مادرها عطر و بو دارن. راستی، چه بویی شما رو یاد مامانهاتون میندازه؟
#مرتضی_برزگر
پ.ن...مادرم بوی گل میداد، بوی یاس، که بعد از رفتنش هیچ کجا اون عطر و بو رو حس نکردم...
۹.۹k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.