زمان یخ زده
part ²⁰
یانگهی: سلام قربان
جین: سلام یانگهی. کجا بودی؟
یانگهی: رفته بودم خونهم
جین: واقعا؟ فک میکردم دیگه نمیخوای بری اونجا
یانگهی: خوب...اونا خانوادهی واقعیم نیستن...ولی مثل یه خانوادهی واقعی میمونن
جین: که اینطور!
یانگهی: خوب...قربان...واسه چی گفتید بیام؟
جین: همینطوری.میخواستم پیشم باشی.آخه وقتی پیشمی یه حس خوبی دارم
یانگهی: "سرخ شدن"
جین: یااا..خجالت کشیدی؟ چرا انقدر خجالتی ای تو!
یانگهی: خوب الان که کاری نیست...من اتاقتون رو گرد گیری میکنم
جین: باشه هرطور راحتی
فردای اون روز:
کنار دریاچه بودم که تهیونگ اومد پیشم
یانگهی: اوففف باز چی میخوای؟
ته: تو رو
یانگهی: میبندی دهنتو یا نه
ته: خوب من عاشقتم.میشه نباشم؟
یانگهی: ..........
ته: دیروز بهم گفتی تو هم منو دوست داری.اما اینکه ازدواج کنیم زیادیه
یانگهی: آره.ما فقط خواهر و برادریم حتی اگه ناتنی بازم خواهر و برادر
ته: اما یانگهی ..... چرا منو رد میکنی؟ بهت قول میدم شوهر بهتر از من گیرت نمیاد!
《با حرفش خندهی ریزی کردم که گفت:》
ته: عاااا بیا. خندیدی. هوراا خندوندمتتت
یانگهی: خوب؟
ته: خوب که باهام ازدواج کن
یانگهی: تهیونگگگگگ
ته: یانگهی چطوره بهم یه فرصت بدی.که بتونم بهت ثابت کنم من عاشقتم و تو رو عاشق خودم کنم
یانگهی: لازم نیست.همین الانم عاشقتم
ته: "پوکر" معلوم هست چته تو؟ یه بار میگی دوست دارم یه بار میگی نه. خوب آخه....باید سانسور کنم
یانگهی: عههه سانسورر؟ چی تو مغزت گذشت؟
ته: هیچی. حالا واقعی عاشقمی؟
یانگهی: آره. از بچگی
ته: نکنه خواهر و برادری عاشقمی😑
یانگهی: آره
ته: یانگهیییی اذیت نکن دیگهههه
یانگهی: "خنده'' باشه باشه. اگه پسر خولی باشی نظرمو عوض میکنم
ته: واقعنی؟
یانگهی: اوهوم
ته: پس خیلی خوبهههه
یانگهی: یااا حالا آروم باش!
ته: آخه خیلی خوشحالممممم. تو مال منی دیگههه
یانگهی: من مال هیچکس نیستم.من فقط درخواستت رو قبول کردم
ته: خوب همین دیگهه.حالا جزئیات مهم نیس ولی تو مال منی یانگهی خانوم♡
روز ها گذشتند و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشق تهیونگ میشدم. فقط مونده بودیم که چجوری به مامان و بابا بگیم و کی بگیم؟
همه چیز عادی بود تا اینکه یه روز.....
ویو سوکجین:
امپراطور مینهو گفته بود که به قصرشون برم.
خدمتکار ورودم رو اعلام کرد و من وارد قصر شدم و تعظیمی کردم و روبروشون نشستم
جین: با من کاری داشتید امپراطور؟
مینهو: بله. میخواستم بگم که قبل از اینکه تاج و تخت رو دستت بدم....باید ازدواج کنی
جین: ازدواج؟
مینهو: بله.اینطوری همه چیز راحت تره. و باید به زودی صاحب فرزندی بشی
جین: امپراطور. میتونم چیزی بهتون بگم؟
مینهو: .......
نظراتون رو نمیگید ¿
#تابع_قوانین_ویسگون
#جمهوری_اسلامی
یانگهی: سلام قربان
جین: سلام یانگهی. کجا بودی؟
یانگهی: رفته بودم خونهم
جین: واقعا؟ فک میکردم دیگه نمیخوای بری اونجا
یانگهی: خوب...اونا خانوادهی واقعیم نیستن...ولی مثل یه خانوادهی واقعی میمونن
جین: که اینطور!
یانگهی: خوب...قربان...واسه چی گفتید بیام؟
جین: همینطوری.میخواستم پیشم باشی.آخه وقتی پیشمی یه حس خوبی دارم
یانگهی: "سرخ شدن"
جین: یااا..خجالت کشیدی؟ چرا انقدر خجالتی ای تو!
یانگهی: خوب الان که کاری نیست...من اتاقتون رو گرد گیری میکنم
جین: باشه هرطور راحتی
فردای اون روز:
کنار دریاچه بودم که تهیونگ اومد پیشم
یانگهی: اوففف باز چی میخوای؟
ته: تو رو
یانگهی: میبندی دهنتو یا نه
ته: خوب من عاشقتم.میشه نباشم؟
یانگهی: ..........
ته: دیروز بهم گفتی تو هم منو دوست داری.اما اینکه ازدواج کنیم زیادیه
یانگهی: آره.ما فقط خواهر و برادریم حتی اگه ناتنی بازم خواهر و برادر
ته: اما یانگهی ..... چرا منو رد میکنی؟ بهت قول میدم شوهر بهتر از من گیرت نمیاد!
《با حرفش خندهی ریزی کردم که گفت:》
ته: عاااا بیا. خندیدی. هوراا خندوندمتتت
یانگهی: خوب؟
ته: خوب که باهام ازدواج کن
یانگهی: تهیونگگگگگ
ته: یانگهی چطوره بهم یه فرصت بدی.که بتونم بهت ثابت کنم من عاشقتم و تو رو عاشق خودم کنم
یانگهی: لازم نیست.همین الانم عاشقتم
ته: "پوکر" معلوم هست چته تو؟ یه بار میگی دوست دارم یه بار میگی نه. خوب آخه....باید سانسور کنم
یانگهی: عههه سانسورر؟ چی تو مغزت گذشت؟
ته: هیچی. حالا واقعی عاشقمی؟
یانگهی: آره. از بچگی
ته: نکنه خواهر و برادری عاشقمی😑
یانگهی: آره
ته: یانگهیییی اذیت نکن دیگهههه
یانگهی: "خنده'' باشه باشه. اگه پسر خولی باشی نظرمو عوض میکنم
ته: واقعنی؟
یانگهی: اوهوم
ته: پس خیلی خوبهههه
یانگهی: یااا حالا آروم باش!
ته: آخه خیلی خوشحالممممم. تو مال منی دیگههه
یانگهی: من مال هیچکس نیستم.من فقط درخواستت رو قبول کردم
ته: خوب همین دیگهه.حالا جزئیات مهم نیس ولی تو مال منی یانگهی خانوم♡
روز ها گذشتند و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشق تهیونگ میشدم. فقط مونده بودیم که چجوری به مامان و بابا بگیم و کی بگیم؟
همه چیز عادی بود تا اینکه یه روز.....
ویو سوکجین:
امپراطور مینهو گفته بود که به قصرشون برم.
خدمتکار ورودم رو اعلام کرد و من وارد قصر شدم و تعظیمی کردم و روبروشون نشستم
جین: با من کاری داشتید امپراطور؟
مینهو: بله. میخواستم بگم که قبل از اینکه تاج و تخت رو دستت بدم....باید ازدواج کنی
جین: ازدواج؟
مینهو: بله.اینطوری همه چیز راحت تره. و باید به زودی صاحب فرزندی بشی
جین: امپراطور. میتونم چیزی بهتون بگم؟
مینهو: .......
نظراتون رو نمیگید ¿
#تابع_قوانین_ویسگون
#جمهوری_اسلامی
۲.۰k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.