مسعود ادامه داد
مسعود ادامه داد
تمام این کارها را انجام دادم تا خدایی ناکرده
نکند
صدیقه دلش بشکند افسرده شود و یا زلانم لال تن به شهوتی بدهد که در همه ما هست و با کسی تعارف ندارد
مرتضی خودت بگو
می توانم این ها را برای فرناز بگویم ؟
خودت میدانی یا باید افسرده شد یا باید راه گریزی پیدا کرد
بغض مسعود شکست و
گفت چگونه به فرناز با ان خانواده و فرهنگ و ان مجالس مختلط ازچنین فرهنگی سخن بگویم
ما حتی حق سلام دادن به دختر عمو هم نداریم
مگر در حضور همه خیلی سنگین و رنگین وای اگر شوخی و صحبتی باشد
نه فرناز نمبتواند درک کند....
مسعود در حال خودش نبود
انقدر از رنج کشیدن مسعود درد کشیدم که ازاده و آن بر خورد زشت و زننده اش را را فراموش کردم
که مدام از عشق رضا و سعید میگفت ... که سعید گفته خودکشی میکنم .
یا با رضا رفتیم قلبان کشیدیم و حامد و سعید و آرشام هم بودند
فرناز خودت بگو
باید چه میکردم؟
از دردم با چ کسی سخن می گفتم ...
تو فکر میکردی که من مخالفم ولی حقیفت همین است که برایت می گویم .....انچه اتفاق افتاده است را می گویم
ان روز وقتی رسیدیم قم انقدر حالمان خراب بود که اجازه ندادم محمد به خانه برود
رفتیم خانه موتور را بر داشتیم و رفتیم در خانه مصطفی حجت
شش گرم تریاک گرفتیم و امدیم و مشغول شدیم
محمد از تو من از ازاده شاکی .
البته دلتنگ پریسا هم بودم ... که موقعیت صحبت کردن نداشت ...
وقتی زنگ زدی من و مسعود نشئه تربک بودیم و سعی کردیم فقط شاد باشیم
یادت هست
مسعود بود و من در حضور مسعود چه می توانستم بگویم
پشت گوشی گفتی که چرا مخالف ازدواج من و مسعودی و من فقط خندیدم ....
نمیدانم این فکر چرا و از کجا در ذهن تو نقش بست ...
ولی در حضور مسعود هر حرفی اشتباه بود
چون مسعود بارها گفت اگر فرناز از ازدواج بگوید مجبورم که او را رها کنم
آن شب از سر نشئگی گفتیم بیا قم
تو هم قبول کردی
گفتیم و خندیدم
از خاطراتمان
از دنیایی که با مسعود داشتیم
ان روز بود
برایت تعریف کردم که
لباس زنانه پوشیدم و پوشیه زدم رفتم نانوایی
چون نانوایی پر از مرد بود و زنانه یک نفر هم نبود ...
انقدر خندیدی که گوشی از دستت افتاد و سارا گوشی را گرفت و گفت
مرتضی
در قم اگر دارالمجانین نیست من خودم تو را به امین اباد می برم
تازه فهمیدیم سارا همکنار توست و لوس بازی ما چند برابر شد
چشمم به یک دختر حدید افتاده بود که دیووانگی و وانهادگی من برایش جالب بود
نیم ساعت برای سارا خاطره گفتم
که در امام زاده به گدایی راه و رسم گدایی را یاد دادم
یا بخاطر یک شرط بندی
با مسعود رفتیم شاه عبدالعظیم مسعود عصای سفید و عینک
پایان ۷۳
تمام این کارها را انجام دادم تا خدایی ناکرده
نکند
صدیقه دلش بشکند افسرده شود و یا زلانم لال تن به شهوتی بدهد که در همه ما هست و با کسی تعارف ندارد
مرتضی خودت بگو
می توانم این ها را برای فرناز بگویم ؟
خودت میدانی یا باید افسرده شد یا باید راه گریزی پیدا کرد
بغض مسعود شکست و
گفت چگونه به فرناز با ان خانواده و فرهنگ و ان مجالس مختلط ازچنین فرهنگی سخن بگویم
ما حتی حق سلام دادن به دختر عمو هم نداریم
مگر در حضور همه خیلی سنگین و رنگین وای اگر شوخی و صحبتی باشد
نه فرناز نمبتواند درک کند....
مسعود در حال خودش نبود
انقدر از رنج کشیدن مسعود درد کشیدم که ازاده و آن بر خورد زشت و زننده اش را را فراموش کردم
که مدام از عشق رضا و سعید میگفت ... که سعید گفته خودکشی میکنم .
یا با رضا رفتیم قلبان کشیدیم و حامد و سعید و آرشام هم بودند
فرناز خودت بگو
باید چه میکردم؟
از دردم با چ کسی سخن می گفتم ...
تو فکر میکردی که من مخالفم ولی حقیفت همین است که برایت می گویم .....انچه اتفاق افتاده است را می گویم
ان روز وقتی رسیدیم قم انقدر حالمان خراب بود که اجازه ندادم محمد به خانه برود
رفتیم خانه موتور را بر داشتیم و رفتیم در خانه مصطفی حجت
شش گرم تریاک گرفتیم و امدیم و مشغول شدیم
محمد از تو من از ازاده شاکی .
البته دلتنگ پریسا هم بودم ... که موقعیت صحبت کردن نداشت ...
وقتی زنگ زدی من و مسعود نشئه تربک بودیم و سعی کردیم فقط شاد باشیم
یادت هست
مسعود بود و من در حضور مسعود چه می توانستم بگویم
پشت گوشی گفتی که چرا مخالف ازدواج من و مسعودی و من فقط خندیدم ....
نمیدانم این فکر چرا و از کجا در ذهن تو نقش بست ...
ولی در حضور مسعود هر حرفی اشتباه بود
چون مسعود بارها گفت اگر فرناز از ازدواج بگوید مجبورم که او را رها کنم
آن شب از سر نشئگی گفتیم بیا قم
تو هم قبول کردی
گفتیم و خندیدم
از خاطراتمان
از دنیایی که با مسعود داشتیم
ان روز بود
برایت تعریف کردم که
لباس زنانه پوشیدم و پوشیه زدم رفتم نانوایی
چون نانوایی پر از مرد بود و زنانه یک نفر هم نبود ...
انقدر خندیدی که گوشی از دستت افتاد و سارا گوشی را گرفت و گفت
مرتضی
در قم اگر دارالمجانین نیست من خودم تو را به امین اباد می برم
تازه فهمیدیم سارا همکنار توست و لوس بازی ما چند برابر شد
چشمم به یک دختر حدید افتاده بود که دیووانگی و وانهادگی من برایش جالب بود
نیم ساعت برای سارا خاطره گفتم
که در امام زاده به گدایی راه و رسم گدایی را یاد دادم
یا بخاطر یک شرط بندی
با مسعود رفتیم شاه عبدالعظیم مسعود عصای سفید و عینک
پایان ۷۳
۵.۹k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.