بنویس...
بنویس...
ما که ایستاده مردن را
به از زیستن
بر سر زانویِ خم شده ی خویش می پنداشتیم
ببین چگونه
اسیر مسلکِ کثیف ِ جهالتی شدیم
که در مسلخ ِ خویش
بر تن ِ تبدار طبیعتِ آرام مان
خنجر می کشد
زخم می زند
خون می ریزد
و با لبخندی کریه
در زیر گوشِ سکوتِ پر از نجابت مان
سرودِ سردِ پیروزی اش را
سر می دهد...
هنگامه ی جنگ است
میان حقیقت و دروغ
عدو
صف کشیده روبرو
به تیغ ِ جهل
می درد
سینه ی ستُبر ِ اصالتمان را
قلم غلاف مکن
که نوشتن
" تنها سلاح ماست "
در برابر ِدشمن مشترک...
ما که ایستاده مردن را
به از زیستن
بر سر زانویِ خم شده ی خویش می پنداشتیم
ببین چگونه
اسیر مسلکِ کثیف ِ جهالتی شدیم
که در مسلخ ِ خویش
بر تن ِ تبدار طبیعتِ آرام مان
خنجر می کشد
زخم می زند
خون می ریزد
و با لبخندی کریه
در زیر گوشِ سکوتِ پر از نجابت مان
سرودِ سردِ پیروزی اش را
سر می دهد...
هنگامه ی جنگ است
میان حقیقت و دروغ
عدو
صف کشیده روبرو
به تیغ ِ جهل
می درد
سینه ی ستُبر ِ اصالتمان را
قلم غلاف مکن
که نوشتن
" تنها سلاح ماست "
در برابر ِدشمن مشترک...
۴.۱k
۰۷ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.