بسم رب الشهداء...
بسم رب الشهداء...
گفت:دستش تیر خورده بود
حاج عمار ( شهید محمدحسین محمدخانی ) گفت خدا رو شکر بالاخره یه بهونه جور شد قدیر سرلک رو بفرستیم مرخصی...
فردای همون روز دیدیم برگشت به جبهه از بیمارستان حلب.
گفتیم چی شد پس؟
گفت هیچی ، ردیف شد برگشتم.
گفتیم قدیر بازی ات گرفته؟
برو مرد حسابی این دست تیر نزدیک خورده ، شوخی بردار نیست...
هر روز به یه بهونه ای میموند و برنمیگشت.دستش چرک کرده بود ، بازم بر نمیگشت.بالاخره بعد از کلی وقت راضی اش کردیم که برگرده...
روز آخر محمدحسین بهش گفت قدیر دیدی برگشتی و شهید نشدی غم وجودش رو گرفت...
همون موقع صدای بیسیم اومد:
قدیر قدیر علی (علی = شهیدروح الله قربانی)
قدیر وایسا دارم میام دنبالت بریم عقب یه دوش بگیریم امشب گودبای پارتی داریم...
بعد پشت بیسیم تک تک مون رو دعوت کرد و گفت امشب شام دور همیم برا گودبای پارتی داش قدیر.روح الله اومد و قدیر رو سوار کرد و رفت.منم جلوتر از اونها ، رفتم همونجا که قرار بود بریم...
یکی از بچه ها رو دیدم و شروع کردیم قدم زدن و صحبت کردن ، وسط همین صحبت ها بچه ها هم رسیدن،ما همینجور که صحبت میکردیم کمی فاصله گرفته بودیم...
قدیر و روح الله رسیدند...
صدای انفجار و آتش ماشین بچه ها بود
من و محمدحسین و میثم مدواری و بچه های دیگه ، سوختیم و سوختنشون رو تماشا کردیم...
بدون گود بای پارتی ، رفتند...
شهادت جامونده های گنه کاااار صلوات...
گفت:دستش تیر خورده بود
حاج عمار ( شهید محمدحسین محمدخانی ) گفت خدا رو شکر بالاخره یه بهونه جور شد قدیر سرلک رو بفرستیم مرخصی...
فردای همون روز دیدیم برگشت به جبهه از بیمارستان حلب.
گفتیم چی شد پس؟
گفت هیچی ، ردیف شد برگشتم.
گفتیم قدیر بازی ات گرفته؟
برو مرد حسابی این دست تیر نزدیک خورده ، شوخی بردار نیست...
هر روز به یه بهونه ای میموند و برنمیگشت.دستش چرک کرده بود ، بازم بر نمیگشت.بالاخره بعد از کلی وقت راضی اش کردیم که برگرده...
روز آخر محمدحسین بهش گفت قدیر دیدی برگشتی و شهید نشدی غم وجودش رو گرفت...
همون موقع صدای بیسیم اومد:
قدیر قدیر علی (علی = شهیدروح الله قربانی)
قدیر وایسا دارم میام دنبالت بریم عقب یه دوش بگیریم امشب گودبای پارتی داریم...
بعد پشت بیسیم تک تک مون رو دعوت کرد و گفت امشب شام دور همیم برا گودبای پارتی داش قدیر.روح الله اومد و قدیر رو سوار کرد و رفت.منم جلوتر از اونها ، رفتم همونجا که قرار بود بریم...
یکی از بچه ها رو دیدم و شروع کردیم قدم زدن و صحبت کردن ، وسط همین صحبت ها بچه ها هم رسیدن،ما همینجور که صحبت میکردیم کمی فاصله گرفته بودیم...
قدیر و روح الله رسیدند...
صدای انفجار و آتش ماشین بچه ها بود
من و محمدحسین و میثم مدواری و بچه های دیگه ، سوختیم و سوختنشون رو تماشا کردیم...
بدون گود بای پارتی ، رفتند...
شهادت جامونده های گنه کاااار صلوات...
۴.۹k
۰۵ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.