من نمیتونم خوب باشم پارت 6
کم کم داشت خفه میشد پاهاشو نمیتونست تکون بده ...
اقای هان : یا کاری که ما میگیمو انجام میدی یا میمیری...
یه تیکه اهن فلضی اونجا بود زد تو سرش افتاد زمین از سرش داشت خون میومد حراست اومد اسلحه رو گرفت دستش حراستم اسلحه رو طرفش گرفتن مینجی شلیک کرد سعی کردن بگیرنش ولی نتونستن اخر سر انقدر دوید تا به یه جایی رسید صدا شنید صداش شبیه باباش بود وقتی دید باباش زندست خوشحال شد ولی یه زن دیگه رو پیشش دید لبخند از رو لب هاش رفت
مینجی : بابا...
اقای پارک(بابای مینجی) : چی؟...مینجی؟....
مینجی : چطور تونستی مامانو ول کنی بری پیش این زنیکه؟ چرا کاری کردی که از مریضیش بمیره من فقط 11 سالم بود ازت متنفرم عوضییی (باعصبانیت)
اقا پارک : من نمیخواستم اینشکلی شه...
مینجی : یعنی چی؟ چی میگییی؟ (باداد) من با ناپدری ای بزرگ شدم که هر روز کتکم میزد بعدم مارو ترک کرد...بعد تو داری با این زنیکه...
نانا(نامادریش) : با من درست حرف بزن کوچولو...
مینجی : نزنم چی میشهه؟(باداد)
نانا بهش سیلی زد...
مینجی : بابا تو منو فروختی به این عوضیا تا خودت پولدار شی؟ تا من بشم مافیا و ادم کش؟ یا هر شب مست باشمم؟ هااا؟
*مینجی اسلحه رو گرفت طرف نانا
اقای پارک : داری چی کار میکنی بچه؟
مینجی : اگه این زنیکه ازم معذرت نخواهد میکشمش
اقای پارک : چی میخوای ؟ چقدر پول میخوای ؟
مینجی : 100 هزار وون
اقای پارک : باشه بهت میدم فقط کاری به نانا نداشته باش...
مینجی : رد کن بیاد..
*تا پولو گرفت شلیک کرد به نانا اقای پارک میخواست بهش حمله کنه که به اونم شلیک کرد سری پولو برداشت و در رفت
از زبون یونگی :
نمیدونستم چی کار کنم نگران بودم
هل شده بودم
داشتم از حال میرفتم
اگه زنگ میزدم پلیس مینجی تو دردسر میوفتاد
همون لحظه مینی :
عامم مینجی کجاس؟
یونگی : عاا...عاامم...رفته یه کاری کنه برمیگرده باشه؟
مینی : اوفف باشه...
همون لحظه مینجی :
لعنتی...در بسته س
*حراست از پشت چاقو رو گرفت زیر گردن مینجی
مینجی : برات بد تموم میشه....
حراست : میخوای چی کار کنی مثلا؟
*مینجی چاقو رو گرفت و 17 بار تو دلش زد خون بدنشو گرفته بود با خودش فکر کرد تا اینجاس چرا نباید کل پولا رو بدزده؟
کل پولا رو برداشت...
یه ماشین دید با این که گواهینامه نداشت ولی بلد بود رانندگی کنه
از اونجا رفت رسید خونه یونگی
یونگی : وادفاککک چرا سرتاپات خونهه؟ چرا ازادت کردن چرا این همه پول دستته چت شدهه؟
مینجی : همشونو کشتم...(خنده جادوگری) پولاهم برداشتم...
یونگی : تو رسما یه قاتلی...
مینجی : شاید یه مافیا...
یونگی : چرت نگو..(یونگی نشست)
مینجی سرشو گزاشت روی پاهای یونگی...
مینجی : اون عوضیا...زندگیمو نابود کردن...(باگریه)
یونگی : هیس..پوشو
یونگی لبشو گزاشت روی لباس مینجی مینجیم همراهیش کردن تا فهمیدن...مینیم اونجا بود(اوشت)
مینجی : عامم هوا چقدر خوبهه..
*یونگی سرخ شد
مینجی : تو برو بخواب مینی...
مینی : چه رمانتیک...
یونگی داشت به مینجی زول میزد مینجی موهاشو نوازش کرد...
یونگی : برو لباساتو عوض کن...
اقای هان : یا کاری که ما میگیمو انجام میدی یا میمیری...
یه تیکه اهن فلضی اونجا بود زد تو سرش افتاد زمین از سرش داشت خون میومد حراست اومد اسلحه رو گرفت دستش حراستم اسلحه رو طرفش گرفتن مینجی شلیک کرد سعی کردن بگیرنش ولی نتونستن اخر سر انقدر دوید تا به یه جایی رسید صدا شنید صداش شبیه باباش بود وقتی دید باباش زندست خوشحال شد ولی یه زن دیگه رو پیشش دید لبخند از رو لب هاش رفت
مینجی : بابا...
اقای پارک(بابای مینجی) : چی؟...مینجی؟....
مینجی : چطور تونستی مامانو ول کنی بری پیش این زنیکه؟ چرا کاری کردی که از مریضیش بمیره من فقط 11 سالم بود ازت متنفرم عوضییی (باعصبانیت)
اقا پارک : من نمیخواستم اینشکلی شه...
مینجی : یعنی چی؟ چی میگییی؟ (باداد) من با ناپدری ای بزرگ شدم که هر روز کتکم میزد بعدم مارو ترک کرد...بعد تو داری با این زنیکه...
نانا(نامادریش) : با من درست حرف بزن کوچولو...
مینجی : نزنم چی میشهه؟(باداد)
نانا بهش سیلی زد...
مینجی : بابا تو منو فروختی به این عوضیا تا خودت پولدار شی؟ تا من بشم مافیا و ادم کش؟ یا هر شب مست باشمم؟ هااا؟
*مینجی اسلحه رو گرفت طرف نانا
اقای پارک : داری چی کار میکنی بچه؟
مینجی : اگه این زنیکه ازم معذرت نخواهد میکشمش
اقای پارک : چی میخوای ؟ چقدر پول میخوای ؟
مینجی : 100 هزار وون
اقای پارک : باشه بهت میدم فقط کاری به نانا نداشته باش...
مینجی : رد کن بیاد..
*تا پولو گرفت شلیک کرد به نانا اقای پارک میخواست بهش حمله کنه که به اونم شلیک کرد سری پولو برداشت و در رفت
از زبون یونگی :
نمیدونستم چی کار کنم نگران بودم
هل شده بودم
داشتم از حال میرفتم
اگه زنگ میزدم پلیس مینجی تو دردسر میوفتاد
همون لحظه مینی :
عامم مینجی کجاس؟
یونگی : عاا...عاامم...رفته یه کاری کنه برمیگرده باشه؟
مینی : اوفف باشه...
همون لحظه مینجی :
لعنتی...در بسته س
*حراست از پشت چاقو رو گرفت زیر گردن مینجی
مینجی : برات بد تموم میشه....
حراست : میخوای چی کار کنی مثلا؟
*مینجی چاقو رو گرفت و 17 بار تو دلش زد خون بدنشو گرفته بود با خودش فکر کرد تا اینجاس چرا نباید کل پولا رو بدزده؟
کل پولا رو برداشت...
یه ماشین دید با این که گواهینامه نداشت ولی بلد بود رانندگی کنه
از اونجا رفت رسید خونه یونگی
یونگی : وادفاککک چرا سرتاپات خونهه؟ چرا ازادت کردن چرا این همه پول دستته چت شدهه؟
مینجی : همشونو کشتم...(خنده جادوگری) پولاهم برداشتم...
یونگی : تو رسما یه قاتلی...
مینجی : شاید یه مافیا...
یونگی : چرت نگو..(یونگی نشست)
مینجی سرشو گزاشت روی پاهای یونگی...
مینجی : اون عوضیا...زندگیمو نابود کردن...(باگریه)
یونگی : هیس..پوشو
یونگی لبشو گزاشت روی لباس مینجی مینجیم همراهیش کردن تا فهمیدن...مینیم اونجا بود(اوشت)
مینجی : عامم هوا چقدر خوبهه..
*یونگی سرخ شد
مینجی : تو برو بخواب مینی...
مینی : چه رمانتیک...
یونگی داشت به مینجی زول میزد مینجی موهاشو نوازش کرد...
یونگی : برو لباساتو عوض کن...
۳۱.۱k
۲۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.