Elnaz:
Elnaz:
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_یازدهم
ساعت 4:30 ظهر بود,هنوز هیچکدوممون نفهمیده بود که چطور شد و چیشد؟
من بلند شدم و رفتم کنار نیلوفر نشستم,بعد 2 دقیقه که دیدم هیچ حرفے نمیزنه گفتم:حالا چرا من سردسته اینهمه آدمم؟
_چون تویی که بیشتر همه عاشق آمریکایی و میگی کشوری که در اون زندکی میکنی آمریکاس نیستی؟
+حالا پولشو از کجا آوردی؟من پولشو ندارم بهت بدم.
اینو گفتم و زهرا پرید گفت:راست میگه منم پولشو ندارم نیلوفر.از کجا اینهمه پول اوردی؟
_ناسلامتی منو دسته کم گرفتید ها,بابا,بابام دوتا کار داره,یکی وکیله,اون یکی تو شرکت نفت خوزستان داره کار میکنه,گرفتید ها!
زدم رو سر زانوش و بهش گفتم:بچه پولدار!پس سفرمون جوره ایشالا؟
_جوره,شما نگران اون که من چطور پولارو از بابام میگیرم و براتون پاسپورت درست میکنم نباشید!اینجاهم مثله خونتونه.
مارال با لحنی خجالتی گفت:ولے من لباس به اندازه کافی ندارم.
نیلوفر بلند شد و گفت:اصلا نگران نباشید,مگه من مُردم؟بزارید ساعت 7:00 بشه خودم میبرمتون بازار,بعدش میایم خونه.خب حالا من میرم میوه براتون بیارم,هرچی نیاز دارید بنویسید عصری یادتون نره.
از چهره ی همه بچه ها نمایان بود که چقدر خوشحالن,یکی از ارزوهاش میگفت,اون یکی درمورد اینکه کیو دارع تو آمریکا حرف میزد.
منم خودمو انداختم رو تخت نیلوفر و پتو رو کشیدم رو سرم که نور لامپ اذیتم نکنه که یه دفعه ای نیلوفر وارد اتاق شد و...
ادامه دارد.....
_______________________
_______________________
پایان #قسمت_یازدهم
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_یازدهم
ساعت 4:30 ظهر بود,هنوز هیچکدوممون نفهمیده بود که چطور شد و چیشد؟
من بلند شدم و رفتم کنار نیلوفر نشستم,بعد 2 دقیقه که دیدم هیچ حرفے نمیزنه گفتم:حالا چرا من سردسته اینهمه آدمم؟
_چون تویی که بیشتر همه عاشق آمریکایی و میگی کشوری که در اون زندکی میکنی آمریکاس نیستی؟
+حالا پولشو از کجا آوردی؟من پولشو ندارم بهت بدم.
اینو گفتم و زهرا پرید گفت:راست میگه منم پولشو ندارم نیلوفر.از کجا اینهمه پول اوردی؟
_ناسلامتی منو دسته کم گرفتید ها,بابا,بابام دوتا کار داره,یکی وکیله,اون یکی تو شرکت نفت خوزستان داره کار میکنه,گرفتید ها!
زدم رو سر زانوش و بهش گفتم:بچه پولدار!پس سفرمون جوره ایشالا؟
_جوره,شما نگران اون که من چطور پولارو از بابام میگیرم و براتون پاسپورت درست میکنم نباشید!اینجاهم مثله خونتونه.
مارال با لحنی خجالتی گفت:ولے من لباس به اندازه کافی ندارم.
نیلوفر بلند شد و گفت:اصلا نگران نباشید,مگه من مُردم؟بزارید ساعت 7:00 بشه خودم میبرمتون بازار,بعدش میایم خونه.خب حالا من میرم میوه براتون بیارم,هرچی نیاز دارید بنویسید عصری یادتون نره.
از چهره ی همه بچه ها نمایان بود که چقدر خوشحالن,یکی از ارزوهاش میگفت,اون یکی درمورد اینکه کیو دارع تو آمریکا حرف میزد.
منم خودمو انداختم رو تخت نیلوفر و پتو رو کشیدم رو سرم که نور لامپ اذیتم نکنه که یه دفعه ای نیلوفر وارد اتاق شد و...
ادامه دارد.....
_______________________
_______________________
پایان #قسمت_یازدهم
۲.۳k
۱۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.