زمان یخ زده
زمان یخ زده
part ⁷
♡این فیک شیپ نیست!♡
از فضای جشن خارج شدم و داشتم میرفتم که چند نفر جلوم رو گرفتن و خواستن که بهم حمله کنن
یانگهی: ش..شما ها کی هستید؟
×خودشه...بگیریدش!
و اونا اومدن منو گرفتن و با یه پارچه دهنم رو بستن و منو کردن توی یه کیسه
فقط جیغ میزدم اما هیچکس اونجا نبود که صدامو بشنوه
اما انگار یه نفر اومد و همهی اونا رو کتک زد
صدای دعوا هاشون رو میشندیدم
که دعوا تموم شد!
فک کنم نجات پیدا کردم:)
اما دوباره یکی منو گرفت و برد
و دوباره شروع کردم به جیغ زدن!
که منو گذاشت یه جا و کیسه رو از تو سرم در آورد
دیدم همون پسریه که یه کلاه حسیری داشت
با دیدنش خیلی ترسیدم و جیغ زدم که گفت:
_هیسس ساکت باش وگرنه پیدامون میکنن!
با گفتن این حرفش سرش رو آورد بالا تر که صورتش نمایان شد
و یه زخم هم روی چشمش داشت
_نمیخوام بهت صدمه بزنم میخواستم از دست اونا نجاتت بدم. پس از من نترس!
《پارچه ای که به دهنم بسته شده بود رو برداشت》
_میدونی اونا کی بودن؟
《آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم》
یانگهی: نه...نمیشناسمشون!
_به نظر قاتلی چیزی میان. همینجا بمون که یوقت چیزی نشه!
یانگهی: ب..باشه
《پسره یکم ترسناک به نظر میومد. اما انگار قلب مهربونی داشت. یکم که گذشت ازش پرسیدم:》
یانگهی: ببخشید....اسم شما چیه؟
_اسم من رو برای چی میخوای؟
یانگهی: همینطوری. البته مشکلی نیست اگه میخوای نگو
_شوگا. اسمم شوگا هست
یانگهی: منم یانگهی هستم
شوگا: فک کنم دیگه امنه. میتونی بری.
یانگهی: باشه. ممنونم از کمکت. خدافظ.
《و بعد از اون رفتم بیرون و رفتم به محل جشن و از دور تماشا کردم》
یانگهی: حالا چطوری برم اونجا؟ با دست گلی که به آب دادم
که یکی منو گرفت و دهنم رو بست و منو بردند!
جیغ زدم اما فایده ای نداشت
فک کنم همونایی بودن که میخواستن منو ببرن!
بعد چند مین منو انداختند یه جایی
شبیه اتاق های پادشاه ها و اینا بود چون خیلی تجملی و زیبا بود
که کسی اومد و نشست روبروی من (روی صندلی)
ای وای! اینکه....اینکه همون پسره یوجین هست!
جین: اومم فک کنم دیگه بدونی کی هستم!
آنقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چه جوابی بدم
جلوش زانو زدم و گفتم:
یانگهی: عالیجناب! خواهش میکنم منو ببخشید. من....من نمیدونستم شما عالیجناب سوکجین هستید لطفا منو نکشید!
جین: بُکشمت؟ من تازه ازت خوشم اومده!
سرم رو بلند کردم و نیم نگاهی بهش کردم و دوباره سرم رو انداختم پایین
جین: از من نترس چون من کاری به تو ندارم. نگران چیزی هم نباش! الانم میتونی بری
یانگهی: ...م..ممنونم قربان
و بعد از اون بلند شدم و تعظیم کردم و از اونجا رفتم
فیلیکس: قربان! چرا گذاشتید بره!
جین: انقدر بی رحم نباش دیگه! خودت دیدی چقدر ترسیده بود
کامنت میخوام😢
#تابع_قوانین_ویسگون
part ⁷
♡این فیک شیپ نیست!♡
از فضای جشن خارج شدم و داشتم میرفتم که چند نفر جلوم رو گرفتن و خواستن که بهم حمله کنن
یانگهی: ش..شما ها کی هستید؟
×خودشه...بگیریدش!
و اونا اومدن منو گرفتن و با یه پارچه دهنم رو بستن و منو کردن توی یه کیسه
فقط جیغ میزدم اما هیچکس اونجا نبود که صدامو بشنوه
اما انگار یه نفر اومد و همهی اونا رو کتک زد
صدای دعوا هاشون رو میشندیدم
که دعوا تموم شد!
فک کنم نجات پیدا کردم:)
اما دوباره یکی منو گرفت و برد
و دوباره شروع کردم به جیغ زدن!
که منو گذاشت یه جا و کیسه رو از تو سرم در آورد
دیدم همون پسریه که یه کلاه حسیری داشت
با دیدنش خیلی ترسیدم و جیغ زدم که گفت:
_هیسس ساکت باش وگرنه پیدامون میکنن!
با گفتن این حرفش سرش رو آورد بالا تر که صورتش نمایان شد
و یه زخم هم روی چشمش داشت
_نمیخوام بهت صدمه بزنم میخواستم از دست اونا نجاتت بدم. پس از من نترس!
《پارچه ای که به دهنم بسته شده بود رو برداشت》
_میدونی اونا کی بودن؟
《آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم》
یانگهی: نه...نمیشناسمشون!
_به نظر قاتلی چیزی میان. همینجا بمون که یوقت چیزی نشه!
یانگهی: ب..باشه
《پسره یکم ترسناک به نظر میومد. اما انگار قلب مهربونی داشت. یکم که گذشت ازش پرسیدم:》
یانگهی: ببخشید....اسم شما چیه؟
_اسم من رو برای چی میخوای؟
یانگهی: همینطوری. البته مشکلی نیست اگه میخوای نگو
_شوگا. اسمم شوگا هست
یانگهی: منم یانگهی هستم
شوگا: فک کنم دیگه امنه. میتونی بری.
یانگهی: باشه. ممنونم از کمکت. خدافظ.
《و بعد از اون رفتم بیرون و رفتم به محل جشن و از دور تماشا کردم》
یانگهی: حالا چطوری برم اونجا؟ با دست گلی که به آب دادم
که یکی منو گرفت و دهنم رو بست و منو بردند!
جیغ زدم اما فایده ای نداشت
فک کنم همونایی بودن که میخواستن منو ببرن!
بعد چند مین منو انداختند یه جایی
شبیه اتاق های پادشاه ها و اینا بود چون خیلی تجملی و زیبا بود
که کسی اومد و نشست روبروی من (روی صندلی)
ای وای! اینکه....اینکه همون پسره یوجین هست!
جین: اومم فک کنم دیگه بدونی کی هستم!
آنقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چه جوابی بدم
جلوش زانو زدم و گفتم:
یانگهی: عالیجناب! خواهش میکنم منو ببخشید. من....من نمیدونستم شما عالیجناب سوکجین هستید لطفا منو نکشید!
جین: بُکشمت؟ من تازه ازت خوشم اومده!
سرم رو بلند کردم و نیم نگاهی بهش کردم و دوباره سرم رو انداختم پایین
جین: از من نترس چون من کاری به تو ندارم. نگران چیزی هم نباش! الانم میتونی بری
یانگهی: ...م..ممنونم قربان
و بعد از اون بلند شدم و تعظیم کردم و از اونجا رفتم
فیلیکس: قربان! چرا گذاشتید بره!
جین: انقدر بی رحم نباش دیگه! خودت دیدی چقدر ترسیده بود
کامنت میخوام😢
#تابع_قوانین_ویسگون
۱۳.۲k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.