رمان شینیگامی پارت سی و چهارم
«کلاریس»
در طول راه تمام مدت نگاهم به گل ها بود و انگار مردم ناخودآگاه از سر راهم کنار می رفتند. وقتی رسیدم دوباره حالت تهوع بهم دست داد.باورم نمی شد. نه ، نمی توانستم باور کنم کسی که تا همین چند روز پیش کنارش بودم و با او حرف می زدم ، الان تبدیل به یک سنگ سرد و سخت شده. نمی توانستم باور کنم از آن مرد ، چیزی جز یک اسم حکاکی شده روی سنگ قبر چیزی باقی نمانده. و همه اش هم به خاطر من. من این کار را با او کردم.گل ها را روی زمین و مقابل سنگ قبر گذاشتم و چند قدم عقب رفتم.شروع کردم به حرف زدن.حتی با اینکه می دانستم اودا موقعی هم که زنده بود متوجه بعضی از حرف هایم نمی شد. چه رسد به الان که صدایم با بغض و گریه هم آمیخته شده بود.
_اودا من...من واقعا نمی دونم چرا الان اینجام.اولش نمی خواستم باور کنم تو مردی.راستش الانم خیلی باورم نمیشه. هر لحظه منتظرم یه نفر بهم زنگ بزنه و بگه اشتباهی پیش اومده و تو هنوز زنده ای.ولی یه جورایی می دونم که قرار نیست هرگز چنین اتفاقی بیفته.بچه ها...اونا هم دیگه نیستن.قبر اونا یه حلقه بزرگ و تیره است که روی زمین پارکینگ رستوران مونده...فکر کنم دنیا داره باهام تلافی می کنه. تو ، بچه ها ، خانم هیو جین...حتی نمی دونم کدوم یکی رو اول از دست دادم.می دونی کدوم قسمتش بیشتر از همه اشکمو درمیاره؟ همه کسایی که توی این مدت از دست دادمشون ، آدمای مهم زندگیم بودن.ولی من باید آخرین نفری باشم که از مرگشون باخبر میشه.حتی غریبه ها هم قبل از من خبردار شدن.به هر حال...می خواستم تشکر کنم و بگم متاسفم...بابت همه چیز...شاید تا یه مدت کوتاه این طرفا نیام ، برای همین ، امروز بابت همه کارای اشتباهی که کردم و در آینده قراره بکنم ، معذرت می خوام...معمولا مردم وقتی می خوان عزیزان از دست رفته شون رو توی بهشت مجسم کنن ، یه عالمه ابر و یه آسمون نورانی به ذهنشون میاد. ولی برای من ، تو توی بهشت ، پشت میزی که رو به پنجره است نشستی و داری کتابی رو که همیشه آرزوت بوده می نویسی. پنجره ای که میشه ازش دریا رو دید.»
وقتی به خانه برگشتم ، هوا داشت تاریک می شد. در را پشت سرم با پا بستم. خودم را روی تخت انداختم و رفتم زیر پتو.من فکر کرده بودم به آسانی می توانم مشکلم را حل کنم.طوری که اتفاقات گذشته راست و ریس بشوند.می دانستم قرار نیست انسان ها مثل من زندگی کنند. چه شد که به خودم اجازه دادم فکر کنم می توانم یک زندگی عادی داشته باشم؟ یک زندگی شاد مثل باقی آدم ها؟ چرا فکر کردم من هم می توانم بخشی از یک دنیای عادی باشم؟ پاسخ مانند خنجر در روحم فرو رفت : مکبئا.
در طول راه تمام مدت نگاهم به گل ها بود و انگار مردم ناخودآگاه از سر راهم کنار می رفتند. وقتی رسیدم دوباره حالت تهوع بهم دست داد.باورم نمی شد. نه ، نمی توانستم باور کنم کسی که تا همین چند روز پیش کنارش بودم و با او حرف می زدم ، الان تبدیل به یک سنگ سرد و سخت شده. نمی توانستم باور کنم از آن مرد ، چیزی جز یک اسم حکاکی شده روی سنگ قبر چیزی باقی نمانده. و همه اش هم به خاطر من. من این کار را با او کردم.گل ها را روی زمین و مقابل سنگ قبر گذاشتم و چند قدم عقب رفتم.شروع کردم به حرف زدن.حتی با اینکه می دانستم اودا موقعی هم که زنده بود متوجه بعضی از حرف هایم نمی شد. چه رسد به الان که صدایم با بغض و گریه هم آمیخته شده بود.
_اودا من...من واقعا نمی دونم چرا الان اینجام.اولش نمی خواستم باور کنم تو مردی.راستش الانم خیلی باورم نمیشه. هر لحظه منتظرم یه نفر بهم زنگ بزنه و بگه اشتباهی پیش اومده و تو هنوز زنده ای.ولی یه جورایی می دونم که قرار نیست هرگز چنین اتفاقی بیفته.بچه ها...اونا هم دیگه نیستن.قبر اونا یه حلقه بزرگ و تیره است که روی زمین پارکینگ رستوران مونده...فکر کنم دنیا داره باهام تلافی می کنه. تو ، بچه ها ، خانم هیو جین...حتی نمی دونم کدوم یکی رو اول از دست دادم.می دونی کدوم قسمتش بیشتر از همه اشکمو درمیاره؟ همه کسایی که توی این مدت از دست دادمشون ، آدمای مهم زندگیم بودن.ولی من باید آخرین نفری باشم که از مرگشون باخبر میشه.حتی غریبه ها هم قبل از من خبردار شدن.به هر حال...می خواستم تشکر کنم و بگم متاسفم...بابت همه چیز...شاید تا یه مدت کوتاه این طرفا نیام ، برای همین ، امروز بابت همه کارای اشتباهی که کردم و در آینده قراره بکنم ، معذرت می خوام...معمولا مردم وقتی می خوان عزیزان از دست رفته شون رو توی بهشت مجسم کنن ، یه عالمه ابر و یه آسمون نورانی به ذهنشون میاد. ولی برای من ، تو توی بهشت ، پشت میزی که رو به پنجره است نشستی و داری کتابی رو که همیشه آرزوت بوده می نویسی. پنجره ای که میشه ازش دریا رو دید.»
وقتی به خانه برگشتم ، هوا داشت تاریک می شد. در را پشت سرم با پا بستم. خودم را روی تخت انداختم و رفتم زیر پتو.من فکر کرده بودم به آسانی می توانم مشکلم را حل کنم.طوری که اتفاقات گذشته راست و ریس بشوند.می دانستم قرار نیست انسان ها مثل من زندگی کنند. چه شد که به خودم اجازه دادم فکر کنم می توانم یک زندگی عادی داشته باشم؟ یک زندگی شاد مثل باقی آدم ها؟ چرا فکر کردم من هم می توانم بخشی از یک دنیای عادی باشم؟ پاسخ مانند خنجر در روحم فرو رفت : مکبئا.
۵.۶k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.