چایی خوردنم با یه پیرمردِ هشتاد ساله(2)
رسیدیم به خونش .. کلید انداخت و درو باز کرد ..چشمام برق زد از دیدنِ خونش .. شبیهِ لبخندش بود .. آشنا ..!یه خونهیِ قدیمی با یه حوضِ آبی وسطش و گلدونایِ شمعدونیِ دورش ..در و پنجرههایِ سفید با پردههایِ زرشکی .. یه درختِ سیب که شاخههاش تا وسط حیاط اومده بود با یه تخت زیرِش ..گفت: "بیا تو یه چایی بخور دخترم .. زحمت کشیدی خسته شدی .."
معمولا اینطور مواقع دعوت رو میذاشتم به پایِ تعارف و ردش میکردم .. اما اینبار قضیه فرق داشت .. بدون هیچ حرف دیگهای لبخند زدم و گفتم: " چشم .. خیلی وقته تو چِنین فضایی چایی نخوردم .."رفتم تو و نشستم رویِ تخت زیرِ درخت سیب .. کلِ خونه آب پاشی شده بود .. فکر کردم منتظرِ مهمونه .. چایی رو اورد و گفت: "بخور دخترم .. چایی که یه پیرمرده هشتاد ساله دَم کرده باشه خوردن داره .." یکَم از چاییشو خورد و بازم لبخند زد .. و بازم لبخند زدم .. چایی رو که نصفه خوردم داشتم آماده میشدم که برَم ..گفتم: "ببخشید دیگه با اجازَتون من برم ..!" پرسید: "کجا پس؟ هنوز چاییتو کامل نخوردی!" گفتم: "آخه فکر کنم مهمون دارین شما .. برَم بهتره .." سرشو انداخت پایین .. لبخندش رفت .. لبخندم یخ زد .. با نگرانی پرسیدم: "حالتون خوبه ..؟"سرِشو اورد بالا .. سعی کرد قطرهیِ اشکِش به گونههاش نرسه و نبینم .. اما رسید و دیدم .. گفتم: "ببخشید من نمیخواستم ناراحتِتون کنم .."
دست کشید رو گونههاشو گفت: "نه .. تقصیرِ تو نیست دخترم .. دلم گرفته بود .. از این خونه، از خودم .. مدتهاست که من و این خونه هَر روز به انتظار میشینیم .. به انتظارِ مهمونی که هیچوقت نمیاد .."رو کرد سمتِ من و گفت: "انتظار و دلتنگی چَسبیدن به هم .. اگه اولی نباشه دومی نیست و اگه دومی نباشه اولی نیست .. دلتَنگ نشی الهی بابا جان .. منتظر نباشی الهی بابا جان .."سکوت کرد .. بعد از چَند لحظه ادامه داد: " آرزوم اینه که آلزایمِر بگیرم .. فراموش کنم نبودشو .. نفهمَم حال و روزمو .. نعمتیه .." استکانایِ چایی رو برداشت ببَره تو آشپزخونه .. بهونه بود .. میخواست دور بشه از جایی که درِ دلش باز شده بود .. حرفی نداشتم بزنم . میترسیدم وسطِ حرف زدن بغض خفَم کنه ..بلند شدم رفتم سمتِ در .. داشتم درو باز میکردم که از آشپز خونه اومد بیرون، گفت: " خدا نگهدارِت باشه دخترم .."برگشتم سمتش، لبخند زدم .. گفتم: "تجربهی جالبی بود .." لبخند زد .. گفت: "چی تجربهی جالبی بود بابا؟" ..در و باز کردم .. یه پامو از در گذاشتم بیرون و گفتم: "چایی خوردن با یه پیرمردِ هشتاد ساله .."درو بستم و کلِ راه به این جمله فکر کردم: " آرِزوم اینه که آلزایمِر بگیرم .. فراموش کنم نبودشو .. نفهمم حال و روزَمو .. نعمتیه .."
معمولا اینطور مواقع دعوت رو میذاشتم به پایِ تعارف و ردش میکردم .. اما اینبار قضیه فرق داشت .. بدون هیچ حرف دیگهای لبخند زدم و گفتم: " چشم .. خیلی وقته تو چِنین فضایی چایی نخوردم .."رفتم تو و نشستم رویِ تخت زیرِ درخت سیب .. کلِ خونه آب پاشی شده بود .. فکر کردم منتظرِ مهمونه .. چایی رو اورد و گفت: "بخور دخترم .. چایی که یه پیرمرده هشتاد ساله دَم کرده باشه خوردن داره .." یکَم از چاییشو خورد و بازم لبخند زد .. و بازم لبخند زدم .. چایی رو که نصفه خوردم داشتم آماده میشدم که برَم ..گفتم: "ببخشید دیگه با اجازَتون من برم ..!" پرسید: "کجا پس؟ هنوز چاییتو کامل نخوردی!" گفتم: "آخه فکر کنم مهمون دارین شما .. برَم بهتره .." سرشو انداخت پایین .. لبخندش رفت .. لبخندم یخ زد .. با نگرانی پرسیدم: "حالتون خوبه ..؟"سرِشو اورد بالا .. سعی کرد قطرهیِ اشکِش به گونههاش نرسه و نبینم .. اما رسید و دیدم .. گفتم: "ببخشید من نمیخواستم ناراحتِتون کنم .."
دست کشید رو گونههاشو گفت: "نه .. تقصیرِ تو نیست دخترم .. دلم گرفته بود .. از این خونه، از خودم .. مدتهاست که من و این خونه هَر روز به انتظار میشینیم .. به انتظارِ مهمونی که هیچوقت نمیاد .."رو کرد سمتِ من و گفت: "انتظار و دلتنگی چَسبیدن به هم .. اگه اولی نباشه دومی نیست و اگه دومی نباشه اولی نیست .. دلتَنگ نشی الهی بابا جان .. منتظر نباشی الهی بابا جان .."سکوت کرد .. بعد از چَند لحظه ادامه داد: " آرزوم اینه که آلزایمِر بگیرم .. فراموش کنم نبودشو .. نفهمَم حال و روزمو .. نعمتیه .." استکانایِ چایی رو برداشت ببَره تو آشپزخونه .. بهونه بود .. میخواست دور بشه از جایی که درِ دلش باز شده بود .. حرفی نداشتم بزنم . میترسیدم وسطِ حرف زدن بغض خفَم کنه ..بلند شدم رفتم سمتِ در .. داشتم درو باز میکردم که از آشپز خونه اومد بیرون، گفت: " خدا نگهدارِت باشه دخترم .."برگشتم سمتش، لبخند زدم .. گفتم: "تجربهی جالبی بود .." لبخند زد .. گفت: "چی تجربهی جالبی بود بابا؟" ..در و باز کردم .. یه پامو از در گذاشتم بیرون و گفتم: "چایی خوردن با یه پیرمردِ هشتاد ساله .."درو بستم و کلِ راه به این جمله فکر کردم: " آرِزوم اینه که آلزایمِر بگیرم .. فراموش کنم نبودشو .. نفهمم حال و روزَمو .. نعمتیه .."
۵.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۰