جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_بیست_و_سوم
بدجوری خورد تو ذوق بهار ... این رک بودن رو نمی پسندید... یکی به نعل میزد یکی به میخ این سهیل! انگاری روی خوشش برا رسیدن به جواب سوالاش بود، فقط! ... .
سکوت کرد... برای تمام مدت شام فقط نگاه هایی رد و بدل می شد که بیشتر حکم خط و نشون داشت تا .... .
نه سهیل چیزی دست گیرش شده بود نه بهار به اونیه که می خواست، رسیده بود... یکی باید از جایگاهش سقوط کنه... قراره قرعه به نام سهیل بیافته... میگین ..نه؟!!!....
***
بهار و سهیل ار رستوران بیرون اومدن، سهیل پرسید:
- " ماشینت کجاس؟ ".
- " اون طرف خیابون... همون نقره ای ِ ".
- " تویوتا؟!... خوبه..بابایی خوش سلیقه است؟! ".
- " ماشین منه، سلیقه خودمه".
سهیل همین طور که حواسش به عبور بهار از خیابون بود، سوئیچ رو ازش گرفت:
- " تو دوزی ماشین رو میگی دیگه؟! ...آره ...بد نیست... !!! "
سهیل پشت رل نشست، بهار در حالیکه کمر بندش و می بست، پرسید:
- " ماشین تو کجاس؟ "
- " دو تا خیابون پایین تر..."
- " اما من مسیرم از این طرفه..." ... سهیل استارت زد ماشین رو :
- " خب اگه نشد دنده عقب برگردی، کمکت می گنم دور بزنی!!! "
لعنت به تو سهیل ...!!! ... در وجود بهار، تمامه حس نفرت از شیوا داشت به حس زور آزمایی و قدرت در برابر سهیل تبدیل میشد... با خودش گفت :" آقا سهیل، اسمم و عوض می کنم اگه باورت به من عوض نشه! "... سهیل می روند و به جزئیات ماشین دقیق شده بود:
- " خوبه...شتابش عالیه... مصرفش چطوره؟ " ... بهار نگران سرعت بالا بود:
- " کم ... یواش تر برو... کورس که نیست.."
- " نگو که می ترسی " ... سهیل پیچید توی خیابون فرعی و خیلی راحت بین دو تا ماشین پارک کرد.
ماشین، خاموش شد.تاریکی کوچه و سکوت... حس غالبی داشت که بهار، رو آهنگ نفساش تمرکز کرد... با احتیاط پرسید :
- " سهیل! حالا می خوای چکار کنی ؟! " ...
- "چکار از دستم بر میاد؟" ...
- " برین سفر...شاید از سرش بیافته "...
- " یک روز ..دو روز ...یک هفته...یه ماه...بالاخره چی؟" ... نفس های سهیل از فرط غم سنگین بودند، به طرف صورت بهار برگشت، بر خلاف تمام لحن سرد و تحقیر آمیزی که امشب سهیل نسبت به اون داشت، هنوزم لبخندی تو نگاه بهار گرمی میکرد... بهار جواب داد:
- " تو مرد دوست داشتنی ای هستی... کجای کارت اشتباه بوده.؟!...خب از من نشنوی بهتره... اما..."
- " چرا نباید از تو بشنوم؟ " ... نباید خودش و لو می داد بهار :
- " من تجربه زندگی مشترک ندارم" .
- " تنها زندگی مشترک نیست که به آدم تجربه یاد میده... نگو که مردی تو زندگیت نبوده! "
- " اینجور روابط اعتماد میخواد... به کدوم بُعد مردای امروزی میشه... ؟! " ...
- " و کدوم زن؟!" ... چقدر نفوذ ناپذیر بود این سهیل...
بهار،دست سهیل و که روی کنسولی ماشین بود، تو دست گرفت... سرد بود:
- "خسته ای؟!" ... سهیل دستشو کشید :
- " خیلی... احساس می کنم قلبم درد می کنه... "
بهار دستش و زیر چونه سهیل گرفت و به طرف خودش چرخوند... اشک تو چشمای مرد حلقه زده بود... سهیل دستاش و رو صورتش گذاشت و به پهنای چهره ی مردونه اشک ریخت......
بهار میلرزید... باورش نمی شد چطور غرور این آدم شکست!... پیاده شد... ذهنش کار نمی کرد... یه دستمال از کیفش در آورد و به ماشین برگشت... سهیل آروم شده بود و موسیقی گوش میداد، بهار گفت:
- " متاسفم... "
- " بابت چی؟ ... باورام ... اعتقادام... امیدام... هیچ... همه بر باد؟!!... چه آرزوها براش داشتم... نه... نمیزارم اینجوری بمونه ... درستش می کنم... " .... این همه ی اون چیزی بود که بهار میخواست:
- " امیدوارم... من روی تو حساب می کنم... " ...
- " تو چرا؟؟!! " ...
بهار جوابی نداشت... یک جعبه ی طلایی رو از کیفش در آورد... باز کرد... سیگاری تعارف کرد... مکث کرد سهیل... بهار لبخندی زد و گفت :
- " نترس نمک نداره...! " ... سهیل نرم شده بود:
- "بابت لحن تند امشبم ..."
بهار سیگار رو روشن کرد و پکی زد، و به طرف سهیل گرفت، اونم قبول کرد، شیشه رو پایین داد... نگاهش به فیلتر سیگار و اثر رژ لب مونده ی بهار جلب شد! حواسش جمعه زن پر التهابی شد که کنارش نشسته بود! ... به بهار نزدیک شد... به لب هاش ... نزدیکتر... نفساشون در هم پیچید... بهار لبش و گزید و چشماش و بست... چکار باید می کرد؟!!! ...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_بیست_و_سوم
بدجوری خورد تو ذوق بهار ... این رک بودن رو نمی پسندید... یکی به نعل میزد یکی به میخ این سهیل! انگاری روی خوشش برا رسیدن به جواب سوالاش بود، فقط! ... .
سکوت کرد... برای تمام مدت شام فقط نگاه هایی رد و بدل می شد که بیشتر حکم خط و نشون داشت تا .... .
نه سهیل چیزی دست گیرش شده بود نه بهار به اونیه که می خواست، رسیده بود... یکی باید از جایگاهش سقوط کنه... قراره قرعه به نام سهیل بیافته... میگین ..نه؟!!!....
***
بهار و سهیل ار رستوران بیرون اومدن، سهیل پرسید:
- " ماشینت کجاس؟ ".
- " اون طرف خیابون... همون نقره ای ِ ".
- " تویوتا؟!... خوبه..بابایی خوش سلیقه است؟! ".
- " ماشین منه، سلیقه خودمه".
سهیل همین طور که حواسش به عبور بهار از خیابون بود، سوئیچ رو ازش گرفت:
- " تو دوزی ماشین رو میگی دیگه؟! ...آره ...بد نیست... !!! "
سهیل پشت رل نشست، بهار در حالیکه کمر بندش و می بست، پرسید:
- " ماشین تو کجاس؟ "
- " دو تا خیابون پایین تر..."
- " اما من مسیرم از این طرفه..." ... سهیل استارت زد ماشین رو :
- " خب اگه نشد دنده عقب برگردی، کمکت می گنم دور بزنی!!! "
لعنت به تو سهیل ...!!! ... در وجود بهار، تمامه حس نفرت از شیوا داشت به حس زور آزمایی و قدرت در برابر سهیل تبدیل میشد... با خودش گفت :" آقا سهیل، اسمم و عوض می کنم اگه باورت به من عوض نشه! "... سهیل می روند و به جزئیات ماشین دقیق شده بود:
- " خوبه...شتابش عالیه... مصرفش چطوره؟ " ... بهار نگران سرعت بالا بود:
- " کم ... یواش تر برو... کورس که نیست.."
- " نگو که می ترسی " ... سهیل پیچید توی خیابون فرعی و خیلی راحت بین دو تا ماشین پارک کرد.
ماشین، خاموش شد.تاریکی کوچه و سکوت... حس غالبی داشت که بهار، رو آهنگ نفساش تمرکز کرد... با احتیاط پرسید :
- " سهیل! حالا می خوای چکار کنی ؟! " ...
- "چکار از دستم بر میاد؟" ...
- " برین سفر...شاید از سرش بیافته "...
- " یک روز ..دو روز ...یک هفته...یه ماه...بالاخره چی؟" ... نفس های سهیل از فرط غم سنگین بودند، به طرف صورت بهار برگشت، بر خلاف تمام لحن سرد و تحقیر آمیزی که امشب سهیل نسبت به اون داشت، هنوزم لبخندی تو نگاه بهار گرمی میکرد... بهار جواب داد:
- " تو مرد دوست داشتنی ای هستی... کجای کارت اشتباه بوده.؟!...خب از من نشنوی بهتره... اما..."
- " چرا نباید از تو بشنوم؟ " ... نباید خودش و لو می داد بهار :
- " من تجربه زندگی مشترک ندارم" .
- " تنها زندگی مشترک نیست که به آدم تجربه یاد میده... نگو که مردی تو زندگیت نبوده! "
- " اینجور روابط اعتماد میخواد... به کدوم بُعد مردای امروزی میشه... ؟! " ...
- " و کدوم زن؟!" ... چقدر نفوذ ناپذیر بود این سهیل...
بهار،دست سهیل و که روی کنسولی ماشین بود، تو دست گرفت... سرد بود:
- "خسته ای؟!" ... سهیل دستشو کشید :
- " خیلی... احساس می کنم قلبم درد می کنه... "
بهار دستش و زیر چونه سهیل گرفت و به طرف خودش چرخوند... اشک تو چشمای مرد حلقه زده بود... سهیل دستاش و رو صورتش گذاشت و به پهنای چهره ی مردونه اشک ریخت......
بهار میلرزید... باورش نمی شد چطور غرور این آدم شکست!... پیاده شد... ذهنش کار نمی کرد... یه دستمال از کیفش در آورد و به ماشین برگشت... سهیل آروم شده بود و موسیقی گوش میداد، بهار گفت:
- " متاسفم... "
- " بابت چی؟ ... باورام ... اعتقادام... امیدام... هیچ... همه بر باد؟!!... چه آرزوها براش داشتم... نه... نمیزارم اینجوری بمونه ... درستش می کنم... " .... این همه ی اون چیزی بود که بهار میخواست:
- " امیدوارم... من روی تو حساب می کنم... " ...
- " تو چرا؟؟!! " ...
بهار جوابی نداشت... یک جعبه ی طلایی رو از کیفش در آورد... باز کرد... سیگاری تعارف کرد... مکث کرد سهیل... بهار لبخندی زد و گفت :
- " نترس نمک نداره...! " ... سهیل نرم شده بود:
- "بابت لحن تند امشبم ..."
بهار سیگار رو روشن کرد و پکی زد، و به طرف سهیل گرفت، اونم قبول کرد، شیشه رو پایین داد... نگاهش به فیلتر سیگار و اثر رژ لب مونده ی بهار جلب شد! حواسش جمعه زن پر التهابی شد که کنارش نشسته بود! ... به بهار نزدیک شد... به لب هاش ... نزدیکتر... نفساشون در هم پیچید... بهار لبش و گزید و چشماش و بست... چکار باید می کرد؟!!! ...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۱۰.۶k
۲۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.