بهارمیگفت فقط اون پسره میدونه که وقتی آهنگ دارگای تامررو
بهارمیگفت فقط اون پسره میدونه که وقتی آهنگ دارگای تامررو گوش میده ازخودبی خودمیشه...یعنی..این پسر...پندار برادرمنه...بهارمیگفت زبونشو نمیفهمه ولی روش تاثیرمیذاره...
تا چنددقیقه صدای گریه زاریو دادو بیداد ازحموم اتاق بهاربلند شده بود...اگه عمه سرمیرسید چی؟؟؟وای نه خدا...بعدازچندقیقه پندارازحموم زد ییرونو بهش گیردادم...میخواستم مطمعن شم اون پسره نیست..اون بی معرفتی که باعث اشکای دوستم بهاربود نیست....اینقدربهش گیدادم که سرم دادزد
+باباعشقمه...زنمه...جونمه...خیالت راحت شد...
راهشوکشیدورفت...یعنی...کسی که بهار...نه نه...وای خدا الان بهاردرمورد من چی فکرمیکنه...وای خدا
وقتی عمه اومد من که تقریبا سکته کردم...ولی سعی کردم تظاهرکنم که خیلی شادم...
بعداز تحویل گرفتن غذا همه رو صدا کردم و باترفندی به عمه نزدیک شدم...
_عمه میری بهارو صداکنی واسه شام؟
+چرا؟
_بی حجاب اومده بود پایین که همزمان شد بااومدن پندار...بیچاره خیلی خجالت کشید...البته پسرتون که ایشونو درسته میل کردن...
ابروی عمه بالارفت...
+خوبه...
_چی خوبه...؟خجالتی بودن بهار یا پررو بودن آقازاده؟؟
+هردو...باشه من میرم...
زیرلب ادامه داد
+پس واسه همین بود که تا بهش گفتم سرخ شد ...
به طرفش برگشتم...باخودم فکرکردم اینارو بهم برسونم به هرترفندی...
_من که میگم پی پی جون دلبسته ی بهار خانوم شده...
لبخندی گوشه ی لب عمه نشست...
+شاید...وقتی بهش گفتم باید زن بگیری دیگه مث قبلا جوش نیورد...تازه وقتی اسم بهارو آوردم سرخ شد...تا بناگوش...به هربهانه ای میخواست ازاتاق بزنه بیرون...
دستامو بهم کوبیدمو گفتم
_چه شامی بشه امشب...به به...اتفاقا برای پندار بهارگزینه ی مناسبیه...آدمش میکنه هاااا
منو عمه بالحن شیطانی میخندیدیم..
عمه رو کرد بهمو بالحن آرومی گفت
+اتفاقا بهاریه خواستگارداره...بهش گفتم چهار روز دیگه بیاد تنهایی حرف بزنیم....خودش بدون بزرگ ترنظر بهارو بپرسه
_خوب کاری کردی...میتونیم اینطوری یکم بخندیم...
ازاتاق زدم بیرونو عمه به سمت اتاق بهارحرکت کرد...پیتزاهارو 4قسمت کردم...جای سعید خالیه...دلم براش تنگ شده...قسمتی روکه برای بهاربود زو پرنمک کردمو دارچین...هرچی دم دستم بودو قاطیش کردم ....اینطوری میتونم پندارو بهش نزدیک ترکنم...
موقع شام هردوتاشون عین بچه ها زود غذاشونو تموم کردن که زیاد چشم توچشم نشن!!بهارازبس تند غذاشو تند خورد مزه رو هم اصن حس نمیکرد...جالبه وقتی عصبی غذامیخوره دوردهنشو عین بچه ها کثیف نمیکنه...این بشرهمه چیزش برعکسه!!!!هردو از سرمیز پاشدن...
دوستان اگرغلط املایی ویا تایپی مشاهده کردید مارو به بزرگی خودتون ببخشید#رمان#رمانخونه
تا چنددقیقه صدای گریه زاریو دادو بیداد ازحموم اتاق بهاربلند شده بود...اگه عمه سرمیرسید چی؟؟؟وای نه خدا...بعدازچندقیقه پندارازحموم زد ییرونو بهش گیردادم...میخواستم مطمعن شم اون پسره نیست..اون بی معرفتی که باعث اشکای دوستم بهاربود نیست....اینقدربهش گیدادم که سرم دادزد
+باباعشقمه...زنمه...جونمه...خیالت راحت شد...
راهشوکشیدورفت...یعنی...کسی که بهار...نه نه...وای خدا الان بهاردرمورد من چی فکرمیکنه...وای خدا
وقتی عمه اومد من که تقریبا سکته کردم...ولی سعی کردم تظاهرکنم که خیلی شادم...
بعداز تحویل گرفتن غذا همه رو صدا کردم و باترفندی به عمه نزدیک شدم...
_عمه میری بهارو صداکنی واسه شام؟
+چرا؟
_بی حجاب اومده بود پایین که همزمان شد بااومدن پندار...بیچاره خیلی خجالت کشید...البته پسرتون که ایشونو درسته میل کردن...
ابروی عمه بالارفت...
+خوبه...
_چی خوبه...؟خجالتی بودن بهار یا پررو بودن آقازاده؟؟
+هردو...باشه من میرم...
زیرلب ادامه داد
+پس واسه همین بود که تا بهش گفتم سرخ شد ...
به طرفش برگشتم...باخودم فکرکردم اینارو بهم برسونم به هرترفندی...
_من که میگم پی پی جون دلبسته ی بهار خانوم شده...
لبخندی گوشه ی لب عمه نشست...
+شاید...وقتی بهش گفتم باید زن بگیری دیگه مث قبلا جوش نیورد...تازه وقتی اسم بهارو آوردم سرخ شد...تا بناگوش...به هربهانه ای میخواست ازاتاق بزنه بیرون...
دستامو بهم کوبیدمو گفتم
_چه شامی بشه امشب...به به...اتفاقا برای پندار بهارگزینه ی مناسبیه...آدمش میکنه هاااا
منو عمه بالحن شیطانی میخندیدیم..
عمه رو کرد بهمو بالحن آرومی گفت
+اتفاقا بهاریه خواستگارداره...بهش گفتم چهار روز دیگه بیاد تنهایی حرف بزنیم....خودش بدون بزرگ ترنظر بهارو بپرسه
_خوب کاری کردی...میتونیم اینطوری یکم بخندیم...
ازاتاق زدم بیرونو عمه به سمت اتاق بهارحرکت کرد...پیتزاهارو 4قسمت کردم...جای سعید خالیه...دلم براش تنگ شده...قسمتی روکه برای بهاربود زو پرنمک کردمو دارچین...هرچی دم دستم بودو قاطیش کردم ....اینطوری میتونم پندارو بهش نزدیک ترکنم...
موقع شام هردوتاشون عین بچه ها زود غذاشونو تموم کردن که زیاد چشم توچشم نشن!!بهارازبس تند غذاشو تند خورد مزه رو هم اصن حس نمیکرد...جالبه وقتی عصبی غذامیخوره دوردهنشو عین بچه ها کثیف نمیکنه...این بشرهمه چیزش برعکسه!!!!هردو از سرمیز پاشدن...
دوستان اگرغلط املایی ویا تایپی مشاهده کردید مارو به بزرگی خودتون ببخشید#رمان#رمانخونه
۲.۳k
۳۰ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.