آوای دروغین
فصل دوم
پارت سی و یکم
با مردمکای لرزون به بالا نگاه کردم ولی با ندیدن چیزی نگاهم رو دوباره به پایین دادم...میخواستم حرفی بزنم یا دست کم جیغ بزنم ولی زبونم تو دهنم نمیچرخید
لبهای خشکم رو به زور تکون دادم...گیج بودم و دلیلش رو نمیدونستم
@ اوه اوه..بالاخره بیدار شدی
پلکی زدم تا چشمام به این تاریکی عادت کنه ولی همون موقع چراغ اتاق روشن شد و من محکم چشمام رو روی هم فشار دادم..به هر زحمتی همونطور که داشتم کور میشدم چشمام رو باز کردم و به رو به روم نگاه کردم..از کفشای چرمش تا مچ دستش که ساعت گرون قیمتی بهش وصل بود..به صورتش نگاه کردم ولی هیچ چهرهی آشنایی پیدا نکردم...مرد کاملا غریبه بود و با نگاهی که تا اعماق مغزم رو یخ میزد نگاهم میکرد...انگار که به شدت از این وضعیتم لذت میبرد...متوجه هیچی نمیشدم...چرا یه مرد غریبه باید از عذاب کشیدنم لذت ببره و مهم تر از همه چرا باید من رو میدزدید؟
مرد رو زانوش نشست و صورتم رو نظاره کرد..نیشخند سردی زد و خیره به چشمام گفت:نشناختیم؟
به زور زبونم رو چرخوندم و جملهی کوتاهی رو زمزمه کردم:تو کی هستی؟
مرد با لحن آروم و صد البته خطرناکی بر خلاف من بلند گفت:اوه..دزدیدن هویت بهت ساخته...یه عمر با اسم من زندگی کردی و الان من رو نمیشناسی؟
چشمام گرد شد و شوکه بهش نگاه کردم...زبونم بند اومد و یخ زدم...بدنم و چشام قفل شدن..این یه دروغ کثیفه..مطمئنم که اینطوره
+این..امکان نداره...دروغه
@ باور نمیکنی هر شب چقدر آرزو میکردم این فقط یه دروغ باشه..ولی نیست
سرم رو از زمین جدا کردم و گردنم رو بالا کشیدم:اخه..چطوری..امکان نداره
از روی زانوهاش بلند شد و به روبه رو زل زد...به دیوار سفید زل زده بود ولی معلوم بود ذهنش داره جای دیگهای سیر میکنه
بعد از چند ثانیه صدای گرفتهش تو گوشم پیچید:سالها پیش من مردم...ولی به دروغ...یه مرگ دروغی تشکیل دادن و پدر ترسوی من هم خانوادش رو برمیداره و فرار میکنه
پارت سی و یکم
با مردمکای لرزون به بالا نگاه کردم ولی با ندیدن چیزی نگاهم رو دوباره به پایین دادم...میخواستم حرفی بزنم یا دست کم جیغ بزنم ولی زبونم تو دهنم نمیچرخید
لبهای خشکم رو به زور تکون دادم...گیج بودم و دلیلش رو نمیدونستم
@ اوه اوه..بالاخره بیدار شدی
پلکی زدم تا چشمام به این تاریکی عادت کنه ولی همون موقع چراغ اتاق روشن شد و من محکم چشمام رو روی هم فشار دادم..به هر زحمتی همونطور که داشتم کور میشدم چشمام رو باز کردم و به رو به روم نگاه کردم..از کفشای چرمش تا مچ دستش که ساعت گرون قیمتی بهش وصل بود..به صورتش نگاه کردم ولی هیچ چهرهی آشنایی پیدا نکردم...مرد کاملا غریبه بود و با نگاهی که تا اعماق مغزم رو یخ میزد نگاهم میکرد...انگار که به شدت از این وضعیتم لذت میبرد...متوجه هیچی نمیشدم...چرا یه مرد غریبه باید از عذاب کشیدنم لذت ببره و مهم تر از همه چرا باید من رو میدزدید؟
مرد رو زانوش نشست و صورتم رو نظاره کرد..نیشخند سردی زد و خیره به چشمام گفت:نشناختیم؟
به زور زبونم رو چرخوندم و جملهی کوتاهی رو زمزمه کردم:تو کی هستی؟
مرد با لحن آروم و صد البته خطرناکی بر خلاف من بلند گفت:اوه..دزدیدن هویت بهت ساخته...یه عمر با اسم من زندگی کردی و الان من رو نمیشناسی؟
چشمام گرد شد و شوکه بهش نگاه کردم...زبونم بند اومد و یخ زدم...بدنم و چشام قفل شدن..این یه دروغ کثیفه..مطمئنم که اینطوره
+این..امکان نداره...دروغه
@ باور نمیکنی هر شب چقدر آرزو میکردم این فقط یه دروغ باشه..ولی نیست
سرم رو از زمین جدا کردم و گردنم رو بالا کشیدم:اخه..چطوری..امکان نداره
از روی زانوهاش بلند شد و به روبه رو زل زد...به دیوار سفید زل زده بود ولی معلوم بود ذهنش داره جای دیگهای سیر میکنه
بعد از چند ثانیه صدای گرفتهش تو گوشم پیچید:سالها پیش من مردم...ولی به دروغ...یه مرگ دروغی تشکیل دادن و پدر ترسوی من هم خانوادش رو برمیداره و فرار میکنه
۳.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.