رمان دریای چشمات
پارت ۱۶۴
یهو به خودم اومدم و متوجه شدم ساعت هاست غرق فکرم.
از فکر بیرون اومدم و دراز کشیدم و منتظر غذاهاس خوشمزه شدم.
صدای شکمم اعلان گشنگیم بود و من چشمام به در خشک شده بود ولی دریغ از خبری از آرش.
تو دلم بهش فحش میدادم که اینقدر دیر کرده که در باز شد.
قبل از همه چیز بوی مرغ سوخاری و پیتزا به مشامم خورد و بعدش قیافه بقیه رو دیدم.
ارش غذا رو جلوم گذاشت و گفت: از همونجایی که دوست داری گرفتم.
دستم رو با مایع ضدعفونی کننده تمیز کردم و تند تند مشغول خوردن شدم.
بعد از مدت ها احساس میکردم که زندم.
آرش آروم دستشو آورد که یه تیکه برداره که محکم زدم رو دستش.
آرش با اخم گفت: فک میکردم لااقل این اخلاقت عوض شده باشه.
من: غذا خط قرمز منه مخصوصا که مرغ سوخاری و پیتزا باشه.
آیدا: پس نودل چی؟
من: اسمشم نیار از اینکه قبل از مرگم یه بار دیگه اون مزه رو نچشم خواب نداشتم.
همشون زدن زیر خنده ولی من واقعیت رو میگفتم.
بیخیال قیافه های خندونشون که خیره شده بودن بهم شدم و مشغول خوردن شدم.
تک به تک سوالای بدنم ازم بابت این پذیرایی تشکر می کردن. اصلا وقتی غذا رو خوردم یه حس متفاوت بهم دست داد.
رون مرغ رو تو دستم گرفتم و یه گاز بزرگ زدم بهش.
چقدر حس خوبی داشت.
به همین ترتیب به چند روز گرسنگیم پایان دادم.
غذام دو که تموم کردم نای تکون خوردن نداشتم پس مثل مرده ها افتادم رو تخت و ترجیح دادم یه خواب دلچسب بعد غذا داشته باشم.
بقیه رو هم بیرون کردم تا موقع خواب تنها باشم.
همین که سرم رو گذاشتم رو بالش خوابم برد.
روز دومی بود که بستری بودم و بلاخره میخواستن از بیمارستان مرخصم کنن.
با خوشحالی لباسایی که آیدا آورده بود رو با لباس بیمارستان عوض کردم و بعد از انجام کارای ترخیصم سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.
این چند روز اینقدر خوابیده بودم که فک کنم تمام شب بیداری هایی که تا حالا واسه رمان و فیلم داشتم جبران شد.
خودمم خندم میگرفت مطمئن بودم به شب نرسیده دوباره مثل خرس میخوابم.
یه دوش گرفتم تا بعد از این همه مدت بدنم حال بیاد.
با اینکه زخمام تقریبا بهتر شده بودن ولی بازم میسوختن. لباس راحتی پوشیدیم و رفتم پایین.
بقیه هم مشغول کارای مختلف بودن.
آرش و سارین با هم حرف میزدن و آیدا به گوشیش مشغول بود.
منم که این وسط مثل آدمای اضافه بودم.
چشم غره ای به همشون رفتم که حتی متوجهمم نشدن.
بیخیالشون شدم و تلویزیون رو روشن کردم.
شبکه ها رو تند تند جا به جا میکردم که با دیدن بی بی سی که داشت راجب بی تی اس و کیپاپ میگفت یه جیغ فرابنفش کشیدم.
همه با تعجب نگام کردن که وقتی بی تی اس رو تو صفحه ی تلوزیون دیدن فهمیدن چه خبره و به کارشون ادامه دادن.
من داشتم قربون صدقه هفت تا پسری میرفتم که با کت و شلوار جذاب شده بودن، میرفتم و سارین که از ماجرا خبر نداشت مثل دیوونه ها نگام کرد.
آرش ماجرا رو واسش تعریف کرد که زد زیر خنده گفت: فک کردم دیوونه شده.
چشم غره ای بهش رفتم که خودش ساکت شد.
من دو چشم داشتم چهار تا دیگه هم قرض گرفتم و مشغول دید زدن پسرام شدم.
لعنتیا به اجازه کی اینقدر جذابن آخه؟
اخبار تموم شد و من بلاخره متوجه شدم گشنمه.
در یخچال رو باز کردم و یه دونه موز برداشتم و مشغول خوردن شدم.
موزم که تموم شد دیدم هنوز گشنمه.
نگاهی به آرش کردم که اشاره ای به ساعت کرد و گفت: غذا سفارش دادم واسه ناهار صبر کن چند دقیقه.
در خونه رو زدم و من با خوشحالی درو باز کردم و بر خلاف انتظارم خبری از غذا نبود.
نگاهم رو از دستای کسی که پشت در بود آوردم بالا و متوجه شدم سورنه.
یه نگاه ناامید بهش انداختم و از جلوی در کنار رفتم تا بیاد داخل.
سورن نگاهی به صورت ناامیدم انداخت و گفت: چرا منو دیدی ناامید شدی؟ منتظر کسی بودی؟
سرم رو تکون دادم که آیدا با داد گفت: با غذا اشتباهت گرفت.
بقیه هم با شدای بلند به حرف آیدا خندیدن.
بهشون اهمیت ندادم و دوباره مشغول رد کردن کانالا شدم.
یهو به خودم اومدم و متوجه شدم ساعت هاست غرق فکرم.
از فکر بیرون اومدم و دراز کشیدم و منتظر غذاهاس خوشمزه شدم.
صدای شکمم اعلان گشنگیم بود و من چشمام به در خشک شده بود ولی دریغ از خبری از آرش.
تو دلم بهش فحش میدادم که اینقدر دیر کرده که در باز شد.
قبل از همه چیز بوی مرغ سوخاری و پیتزا به مشامم خورد و بعدش قیافه بقیه رو دیدم.
ارش غذا رو جلوم گذاشت و گفت: از همونجایی که دوست داری گرفتم.
دستم رو با مایع ضدعفونی کننده تمیز کردم و تند تند مشغول خوردن شدم.
بعد از مدت ها احساس میکردم که زندم.
آرش آروم دستشو آورد که یه تیکه برداره که محکم زدم رو دستش.
آرش با اخم گفت: فک میکردم لااقل این اخلاقت عوض شده باشه.
من: غذا خط قرمز منه مخصوصا که مرغ سوخاری و پیتزا باشه.
آیدا: پس نودل چی؟
من: اسمشم نیار از اینکه قبل از مرگم یه بار دیگه اون مزه رو نچشم خواب نداشتم.
همشون زدن زیر خنده ولی من واقعیت رو میگفتم.
بیخیال قیافه های خندونشون که خیره شده بودن بهم شدم و مشغول خوردن شدم.
تک به تک سوالای بدنم ازم بابت این پذیرایی تشکر می کردن. اصلا وقتی غذا رو خوردم یه حس متفاوت بهم دست داد.
رون مرغ رو تو دستم گرفتم و یه گاز بزرگ زدم بهش.
چقدر حس خوبی داشت.
به همین ترتیب به چند روز گرسنگیم پایان دادم.
غذام دو که تموم کردم نای تکون خوردن نداشتم پس مثل مرده ها افتادم رو تخت و ترجیح دادم یه خواب دلچسب بعد غذا داشته باشم.
بقیه رو هم بیرون کردم تا موقع خواب تنها باشم.
همین که سرم رو گذاشتم رو بالش خوابم برد.
روز دومی بود که بستری بودم و بلاخره میخواستن از بیمارستان مرخصم کنن.
با خوشحالی لباسایی که آیدا آورده بود رو با لباس بیمارستان عوض کردم و بعد از انجام کارای ترخیصم سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.
این چند روز اینقدر خوابیده بودم که فک کنم تمام شب بیداری هایی که تا حالا واسه رمان و فیلم داشتم جبران شد.
خودمم خندم میگرفت مطمئن بودم به شب نرسیده دوباره مثل خرس میخوابم.
یه دوش گرفتم تا بعد از این همه مدت بدنم حال بیاد.
با اینکه زخمام تقریبا بهتر شده بودن ولی بازم میسوختن. لباس راحتی پوشیدیم و رفتم پایین.
بقیه هم مشغول کارای مختلف بودن.
آرش و سارین با هم حرف میزدن و آیدا به گوشیش مشغول بود.
منم که این وسط مثل آدمای اضافه بودم.
چشم غره ای به همشون رفتم که حتی متوجهمم نشدن.
بیخیالشون شدم و تلویزیون رو روشن کردم.
شبکه ها رو تند تند جا به جا میکردم که با دیدن بی بی سی که داشت راجب بی تی اس و کیپاپ میگفت یه جیغ فرابنفش کشیدم.
همه با تعجب نگام کردن که وقتی بی تی اس رو تو صفحه ی تلوزیون دیدن فهمیدن چه خبره و به کارشون ادامه دادن.
من داشتم قربون صدقه هفت تا پسری میرفتم که با کت و شلوار جذاب شده بودن، میرفتم و سارین که از ماجرا خبر نداشت مثل دیوونه ها نگام کرد.
آرش ماجرا رو واسش تعریف کرد که زد زیر خنده گفت: فک کردم دیوونه شده.
چشم غره ای بهش رفتم که خودش ساکت شد.
من دو چشم داشتم چهار تا دیگه هم قرض گرفتم و مشغول دید زدن پسرام شدم.
لعنتیا به اجازه کی اینقدر جذابن آخه؟
اخبار تموم شد و من بلاخره متوجه شدم گشنمه.
در یخچال رو باز کردم و یه دونه موز برداشتم و مشغول خوردن شدم.
موزم که تموم شد دیدم هنوز گشنمه.
نگاهی به آرش کردم که اشاره ای به ساعت کرد و گفت: غذا سفارش دادم واسه ناهار صبر کن چند دقیقه.
در خونه رو زدم و من با خوشحالی درو باز کردم و بر خلاف انتظارم خبری از غذا نبود.
نگاهم رو از دستای کسی که پشت در بود آوردم بالا و متوجه شدم سورنه.
یه نگاه ناامید بهش انداختم و از جلوی در کنار رفتم تا بیاد داخل.
سورن نگاهی به صورت ناامیدم انداخت و گفت: چرا منو دیدی ناامید شدی؟ منتظر کسی بودی؟
سرم رو تکون دادم که آیدا با داد گفت: با غذا اشتباهت گرفت.
بقیه هم با شدای بلند به حرف آیدا خندیدن.
بهشون اهمیت ندادم و دوباره مشغول رد کردن کانالا شدم.
۴۶.۵k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.