شیداوصوفی قسمت چهل و ششم
شیداوصوفی قسمت_چهل_و_ششم
پدر و مادرش حتما یه چیزایی میدونن؛ اینکه چرا میخواستن به زور بفرستنش خارج! علی گفت: دنبالشونیم؛ اما ایران نیستن! پلیس چند بار خونه شون رفته ؛ صوفی تک بچه ست؛ کسی تو اون خونه نبود، جز کلفتشون،... که حتی نمیدونست آقا و خانم کدوم کشور رفتن! گفتم: صوفی کجاست؟ گفت: امنه؛ گفتم: بریم خونه شون، شاید سرنخی پیدا کنیم؛ فیلما، آلبومای خانوادگی و... گفت: من خودم نرفتم؛ ولی بچه ها رفتن، گشتن؛ اما اگه اصرار داری بریم ! خیلی در زدیم، تا صدایی از پشت در گفت: کیه؟ علی گفت: دوست خانوادگی! باز کنید خانم، وگرنه من درو میشکنم و شما هم به پلیس زنگ میزنی؛ تا اسم پلیس آمد؛ زن در را باز کرد. حدود سن اردشیر را داشت؛ شاید کمی جوانتر یا پیرتر، حدود دهه شصت زندگی، ولی زیبا ، حتی با موی جو گندمی! به من لبخند زد، گفت: صوفی اینجا نیست! خیلی وقته رفته؛ آقا و خانمم نیستن. علی کارتش را نشان داد؛ میخوایم یه نگاه به اتاقا کنیم؛ زن گفت: باشه، ولی من کلید همه اتاقا رو ندارم! علی از پله های تریبلکس بالا رفت؛ من هم به دنبالش و آن زن هم پشت ما، نمیدانم چرا سنگینی سایه اش را، پشت سرم حس میکردم؛ باز حس پیش از وقوع !... انگار او را قبلا دیده بودم.... به اتاق آخر زیر بام رسیدیم؛ قفل بود. علی گفت: کلید داری یا با لگد بشکنم؟ زن گفت: باید به آقا اردشیر زنگ بزنم؛ وکیل این خونواده ست. علی گفت: و فکر کردی آقا اردشیر میاد تو دهن شیر؟ بله میدونم وکیل این خونواده ست، ولی فعلا از من فراریه؛ زن گفت: آقا اردشیر فراری نیست! صدای ناله ای شنیدیم؛ زن جلوی در اتاق ایستاد؛ حتی در این سن، چابک بود. گفت: از رو جنازه من رد شین، خانم و آقا خونه رو به من سپردن! گفتم: اگه خلافی نکرده باشن، که این همه ترس نداره! گفت : برین! تو رو خدا! تو رو حضرت زهرا! برین... خدایا این جمله، چقدر آشنا بود! منو بکشین؛ تو رو حضرت زهرا !..... کجا شنیده بودم؟... علی بی توجه به زن خواست در را، با لگد بشکند؛ زن جیغی کشید و کناری رفت؛ علی در را شکست؛ اتاق تاریک بود و بوی بدی میداد؛ در گوشه اتاق، کف زمین روی تشک کهنه ای ، کسی زیر پتویی چرک خوابیده بود و ناله میکرد ؛ علی چراغ قوه اش را روشن کرد؛ پیرمرد چشمانش را باز کرد؛ گفت: چی شده؟ علی گفت : کی هستی؟ پیرمرد گفت: سی ساله اینجام، کسی نپرسیده کی هستم! سعی کرد بخندد؛ خس خس سینه نگذاشت؛ من منصور پروام! چی میخواین؟ چی شده بمانی؟ اینا کین؟ چرا میلرزی؟ خدایا من این جمله را از بمانی شنیده بودم! ...."منو بکش ! تو رو حضرت زهرا!" مشکات تعریف کرده بود؛ گفتم: بمانی! خودتی؟ دختر کدخدا؟ دستش را روی صورتش گذاشت؛ بغضش ترکید؛ بغلش کردم؛ مثل یک دختربچه کوچک! حس کردم یک دختر بچه شانزده ساله ی زیبا را بغل کرده ام....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
پدر و مادرش حتما یه چیزایی میدونن؛ اینکه چرا میخواستن به زور بفرستنش خارج! علی گفت: دنبالشونیم؛ اما ایران نیستن! پلیس چند بار خونه شون رفته ؛ صوفی تک بچه ست؛ کسی تو اون خونه نبود، جز کلفتشون،... که حتی نمیدونست آقا و خانم کدوم کشور رفتن! گفتم: صوفی کجاست؟ گفت: امنه؛ گفتم: بریم خونه شون، شاید سرنخی پیدا کنیم؛ فیلما، آلبومای خانوادگی و... گفت: من خودم نرفتم؛ ولی بچه ها رفتن، گشتن؛ اما اگه اصرار داری بریم ! خیلی در زدیم، تا صدایی از پشت در گفت: کیه؟ علی گفت: دوست خانوادگی! باز کنید خانم، وگرنه من درو میشکنم و شما هم به پلیس زنگ میزنی؛ تا اسم پلیس آمد؛ زن در را باز کرد. حدود سن اردشیر را داشت؛ شاید کمی جوانتر یا پیرتر، حدود دهه شصت زندگی، ولی زیبا ، حتی با موی جو گندمی! به من لبخند زد، گفت: صوفی اینجا نیست! خیلی وقته رفته؛ آقا و خانمم نیستن. علی کارتش را نشان داد؛ میخوایم یه نگاه به اتاقا کنیم؛ زن گفت: باشه، ولی من کلید همه اتاقا رو ندارم! علی از پله های تریبلکس بالا رفت؛ من هم به دنبالش و آن زن هم پشت ما، نمیدانم چرا سنگینی سایه اش را، پشت سرم حس میکردم؛ باز حس پیش از وقوع !... انگار او را قبلا دیده بودم.... به اتاق آخر زیر بام رسیدیم؛ قفل بود. علی گفت: کلید داری یا با لگد بشکنم؟ زن گفت: باید به آقا اردشیر زنگ بزنم؛ وکیل این خونواده ست. علی گفت: و فکر کردی آقا اردشیر میاد تو دهن شیر؟ بله میدونم وکیل این خونواده ست، ولی فعلا از من فراریه؛ زن گفت: آقا اردشیر فراری نیست! صدای ناله ای شنیدیم؛ زن جلوی در اتاق ایستاد؛ حتی در این سن، چابک بود. گفت: از رو جنازه من رد شین، خانم و آقا خونه رو به من سپردن! گفتم: اگه خلافی نکرده باشن، که این همه ترس نداره! گفت : برین! تو رو خدا! تو رو حضرت زهرا! برین... خدایا این جمله، چقدر آشنا بود! منو بکشین؛ تو رو حضرت زهرا !..... کجا شنیده بودم؟... علی بی توجه به زن خواست در را، با لگد بشکند؛ زن جیغی کشید و کناری رفت؛ علی در را شکست؛ اتاق تاریک بود و بوی بدی میداد؛ در گوشه اتاق، کف زمین روی تشک کهنه ای ، کسی زیر پتویی چرک خوابیده بود و ناله میکرد ؛ علی چراغ قوه اش را روشن کرد؛ پیرمرد چشمانش را باز کرد؛ گفت: چی شده؟ علی گفت : کی هستی؟ پیرمرد گفت: سی ساله اینجام، کسی نپرسیده کی هستم! سعی کرد بخندد؛ خس خس سینه نگذاشت؛ من منصور پروام! چی میخواین؟ چی شده بمانی؟ اینا کین؟ چرا میلرزی؟ خدایا من این جمله را از بمانی شنیده بودم! ...."منو بکش ! تو رو حضرت زهرا!" مشکات تعریف کرده بود؛ گفتم: بمانی! خودتی؟ دختر کدخدا؟ دستش را روی صورتش گذاشت؛ بغضش ترکید؛ بغلش کردم؛ مثل یک دختربچه کوچک! حس کردم یک دختر بچه شانزده ساله ی زیبا را بغل کرده ام....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
۲.۲k
۰۴ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.