طناب، چاقو، تفنگ؛ خیال را کدام می کُشد؟!
طناب، چاقو، تفنگ؛ خیال را کدام میکُشد؟!
که با یک چمدان پیراهن گلدار و لباسخواب ساتن گلبهی و عطر دیور ادیکت و سنجاق سرهای پاپیونی، خودم را نرسانم کنار ساحل، ننشینم روی یک تکه سنگ و دو لیوان چای نریزم و یکیش را جا ندهم لای انگشتهای کشیدهاش که نشسته روی تنهی به گل مانده درخت و نگاهش جایی وسط دریا پی پیچ و تاب موهاش.
نجورم صدفهای شکسته زیر ماسهها را به هوای پنهان کردن دلتنگیهایی که همه این سالها ختم شده به "خوبی؟" ، " مراقب خودت باش" و سُریدن انگشتهام روی صورت استخوانیش توی عکسها.
و از همان راهی که رفتم باز نگردم و خودم را نیندازم جلوی کمد لباسها و پیراهنهای تا ماندهی توی چمدان را دوباره نچینم توی قفسهها.
و توی تاریکی زیر قطرههای آب، لرزم نگیرد مثل لحظهای که دریا انعکاس آن موهای تا کمر سیاه را خیسانده بود در نم چشمهاش که یکباره گوشه سبیلش را جوید و گفت: "هنوز خواب میبینم برگشته"
و مچاله نشوم توی بخار آبی که سر ریز کرده از لبهی وان
و نفسهام حباب نشود روی آب و ناخن نکشم به درپوش فلزی و گزگزش یادم نیاورد که زل زدم به بخار چای و فشارش دادم به قند توی مشتم و از پوست که جدا شد گفتم "آخ"، مکیدمش و توی چشمهاش خندیدم که" خدا را چه دیدی"
و حبابها یکی یکی نترکد و به فکرم نرسد که طناب، چاقو، تفنگ... آب، آب خلاص میکند آدم را!
که با یک چمدان پیراهن گلدار و لباسخواب ساتن گلبهی و عطر دیور ادیکت و سنجاق سرهای پاپیونی، خودم را نرسانم کنار ساحل، ننشینم روی یک تکه سنگ و دو لیوان چای نریزم و یکیش را جا ندهم لای انگشتهای کشیدهاش که نشسته روی تنهی به گل مانده درخت و نگاهش جایی وسط دریا پی پیچ و تاب موهاش.
نجورم صدفهای شکسته زیر ماسهها را به هوای پنهان کردن دلتنگیهایی که همه این سالها ختم شده به "خوبی؟" ، " مراقب خودت باش" و سُریدن انگشتهام روی صورت استخوانیش توی عکسها.
و از همان راهی که رفتم باز نگردم و خودم را نیندازم جلوی کمد لباسها و پیراهنهای تا ماندهی توی چمدان را دوباره نچینم توی قفسهها.
و توی تاریکی زیر قطرههای آب، لرزم نگیرد مثل لحظهای که دریا انعکاس آن موهای تا کمر سیاه را خیسانده بود در نم چشمهاش که یکباره گوشه سبیلش را جوید و گفت: "هنوز خواب میبینم برگشته"
و مچاله نشوم توی بخار آبی که سر ریز کرده از لبهی وان
و نفسهام حباب نشود روی آب و ناخن نکشم به درپوش فلزی و گزگزش یادم نیاورد که زل زدم به بخار چای و فشارش دادم به قند توی مشتم و از پوست که جدا شد گفتم "آخ"، مکیدمش و توی چشمهاش خندیدم که" خدا را چه دیدی"
و حبابها یکی یکی نترکد و به فکرم نرسد که طناب، چاقو، تفنگ... آب، آب خلاص میکند آدم را!
۱۴.۳k
۱۱ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.