دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.چهل.و.سه 👒💚
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.سه 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
همینطور که با لپتاب ور میرفتم به ساعت نگاه کردم ، یک ظهر بود ،
من از شرکت بر گشته بودم ولی این متین و نیکا هنوزم خواب بودن ،
کلافه به صدای قار و قور شکمم گوش پیدادم که نیکا در اتاقو باز کرد و اومد بیرون ،
خمیازه ای کشید و گفت :< عع سلام دیانا ببخشید صبح نتونستم بیدارت کنم >
دیانا :< نه عزیزم تو باید مراقب خودت و کوچولوی عمه باشی من خودم صبح بیدار شدم >
نیکا با خوشحالی دستی به شکمش کشید و کنارم نشست ،
بهش چشمکی زدم و گفتم :< دیشب خوش گذشت؟ >
هینی کشید و گفت :< دیوونه >
دیانا :< منم یا تو؟ >
لبخندی زد و گفت :< این چند وقت کار متین تو بیمارستان خیلی زیاد بود خیلی نمیتونستیم با هم وقت بگذرونیم دلم براش تنگ شده بود >
چشمکی زد و گفت :< ولی فکر کنم تو دلت یه جا دیگه گیر کرده ها! >
با خنده گفتم :< نه خیرم >
نیکا :< چرا هم >
دیانا :< نه خیرم >
نیکا :< چرا هم >
دیانا :< نه خیرم >
نیکا :< چرا هم >
خاستم دوباره جواب بدم که متین خوابالود از اتاق اومد بیرون و گفت :< صبح تون بخیر >
بلند خندیدم و گفتم :< صبح؟ برادر قشنگم از کی تا حالا به ساعت یک ظهر میگن صبح؟ >
با خنگی گفت :< خب حالا ، ظهر تون بخیر >
بعد دستشو گذاشت رو شونه ی نیکا و خودشو روی مبل جا داد که با خنده داد زدم :< هوی مبل دو نفره هستا چهار نفره نیس >
متین :< اولا هوی تو کلات دوما ما سه نفریم جهت اطلاع اگه شمردن بلد نیستی >
خندیدم گفتم :< آخه ماشالا تو تنهایی به اندازه ی دو نفر آدن جا میگیری >
نیکا :< خودت چاغی متین تازه لاغر شده این چند وقت >
دیانا :< بله کامل مشخصه >
خندید و گفت :< من میرم ناهار درست کنم >
متین سریع پاشد و گفت :< نه خیر شما میشینید من درست میکنم >
نیکا :< نه عزیزم خودم درست میکنم دیگه >
متین :< شما حواست به نی نی کوچولو مون باشه عزیز دلم >
بعد پا تند کرد و رفت تو آشپزخونه ،
از همونجا داد زدم :< داداش ناهار بادمجون درست کن >
آخه غذایی که متین از همه خوشمزه تر درست میکرد بادمجون بود
متینم داد زد :< باشه >
غذا رو خوردیم و رفتم کنار بابا که رو به روی تی وی نشسته بود و فیلم میدید رفتم ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.سه 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
همینطور که با لپتاب ور میرفتم به ساعت نگاه کردم ، یک ظهر بود ،
من از شرکت بر گشته بودم ولی این متین و نیکا هنوزم خواب بودن ،
کلافه به صدای قار و قور شکمم گوش پیدادم که نیکا در اتاقو باز کرد و اومد بیرون ،
خمیازه ای کشید و گفت :< عع سلام دیانا ببخشید صبح نتونستم بیدارت کنم >
دیانا :< نه عزیزم تو باید مراقب خودت و کوچولوی عمه باشی من خودم صبح بیدار شدم >
نیکا با خوشحالی دستی به شکمش کشید و کنارم نشست ،
بهش چشمکی زدم و گفتم :< دیشب خوش گذشت؟ >
هینی کشید و گفت :< دیوونه >
دیانا :< منم یا تو؟ >
لبخندی زد و گفت :< این چند وقت کار متین تو بیمارستان خیلی زیاد بود خیلی نمیتونستیم با هم وقت بگذرونیم دلم براش تنگ شده بود >
چشمکی زد و گفت :< ولی فکر کنم تو دلت یه جا دیگه گیر کرده ها! >
با خنده گفتم :< نه خیرم >
نیکا :< چرا هم >
دیانا :< نه خیرم >
نیکا :< چرا هم >
دیانا :< نه خیرم >
نیکا :< چرا هم >
خاستم دوباره جواب بدم که متین خوابالود از اتاق اومد بیرون و گفت :< صبح تون بخیر >
بلند خندیدم و گفتم :< صبح؟ برادر قشنگم از کی تا حالا به ساعت یک ظهر میگن صبح؟ >
با خنگی گفت :< خب حالا ، ظهر تون بخیر >
بعد دستشو گذاشت رو شونه ی نیکا و خودشو روی مبل جا داد که با خنده داد زدم :< هوی مبل دو نفره هستا چهار نفره نیس >
متین :< اولا هوی تو کلات دوما ما سه نفریم جهت اطلاع اگه شمردن بلد نیستی >
خندیدم گفتم :< آخه ماشالا تو تنهایی به اندازه ی دو نفر آدن جا میگیری >
نیکا :< خودت چاغی متین تازه لاغر شده این چند وقت >
دیانا :< بله کامل مشخصه >
خندید و گفت :< من میرم ناهار درست کنم >
متین سریع پاشد و گفت :< نه خیر شما میشینید من درست میکنم >
نیکا :< نه عزیزم خودم درست میکنم دیگه >
متین :< شما حواست به نی نی کوچولو مون باشه عزیز دلم >
بعد پا تند کرد و رفت تو آشپزخونه ،
از همونجا داد زدم :< داداش ناهار بادمجون درست کن >
آخه غذایی که متین از همه خوشمزه تر درست میکرد بادمجون بود
متینم داد زد :< باشه >
غذا رو خوردیم و رفتم کنار بابا که رو به روی تی وی نشسته بود و فیلم میدید رفتم ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
۷.۴k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.