شیداوصوفی قسمت پنجاه و هشتم چیستایثربی
شیداوصوفی قسمت_پنجاه_و_هشتم چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
علی، آرش را جلوی در خانه شان پیاده کرد. به من گفت: رنگت پریده، صوفی جاش امنه؛ یکی دو تا از بچه ها داخلن؛ پدرشم ظاهرا دوسش داره؛ بدبختی اردشیر به اینه که تمام عمرشو وقف ساختن زندانی کرد که حالا خودش توش اسیر شده؛ گفتم: یعنی چی؟ اون که همه کاره ست! گفت: شک دارم؛ گفتم: تو میدونی و به من نمیگی! گفت: تو میدونی به یه مرد، به یه سرپناه نیاز داری و به من نمیگی! گفتم: من که نباید ازت خواستگاری کنم! لبخند زد و گفت: خب بکن! چی میشه؟ تنهایی کافی نیست؟ گفتم: آخه تو شرطایی گذاشتی که میدونی دست من نیست! از ماشین پیاده شدم؛ گفت: صبر کن! لحنش امری بود؛ اما با خواهش، گفت: من نگرانتم؛ این روزا خوب نیستی! گفتم: خب که چی علی جان؟ من نمیتونم مزاحم تو شم؛ دوستات هر وقت منو میبینن انگار موجود مریخی دیدن! گفت: چرا با صیغه؟ گفتم: علی جان، تو رو خدا دوباره شروع نکن! من اونقدر لیاقت ندارم که یه خانواده واقعی داشته باشم؟ صیغه یواشکی به چه درد من میخوره؟ فقط برای اینکه مردم نفهمن تو با آدمی مثل من عروسی کردی؟ میدونی؛ همیشه دلم یه قالی قرمز میخواست؛ یه خونه نقلی، یه باغچه، یه سفر، که همه خانواده م دورش باشن. علی گفت: و احتمالا همگی از گرسنگی می مردن؛ چون خودتم دو روزه چیزی نخوردی! گفتم: شاید اگه اون سفره بود؛ الان با پوتین کوه، این ساعت شب تو خیابون نبودم! هر وقت خواستی دست منو بگیری و ببری زیر سقف خودت و از عالم و آدم نترسی، هستم؛ یواشکی نیستم! علی گفت: منم هستم؛ تا آخرش! گفتم: کی میدونه آخرش کیه! شب به خیر! دخترم خوابیده بود؛ داشتم ناهار فردا را آماده میکردم که در زدند؛ یک بعد از نصفه شب! ترسیدم! از چشمی نگاه کردم؛ آرش بود؛ این ساعت شب اینجا چه میکرد؟! آدرس مرا از کجا آورده بود؟! در را باز کردم؛ آرش پشت حفاظ بود؛ گفتم: چی شده؟! گفت: باید بات حرف بزنم؛ میدونم روانشناسی، جز شما به هیچکی نمیتونم اعتماد کنم. گفتم: آدرسم؟ گفت: منم پسر اقتداری ام، پیدا کردن آدرس آدما کاری نداره! دعوتم نمیکنی تو؟ گفتم: نخیر هر چی میخوای بگی از همین پشت حفاظ بگو و وای به حالت اگه دروغ بگی این ساعت شب! گفت: یه سره بریم سراغ اصلش، بله من تو اون باندم، یعنی بودم؛ باند بابام، دخترا رو من اغفال میکردم؛ همه شونو نه! اما خیلیاشونو... عکاسی جای خوبی برای مخ زنیه! کافی بود نشون بدم که عاشقشون شدم. سکوت کردم؛ دیگر به هیچ اقتداری، پروا و مشکاتی اطمینان نداشتم. گفت: من دیر فهمیدم چه اشتباهی کردم؛ اما حالا نگران خودم نیستم؛ دنبال پول زیاد و آسون بودم؛ عقلم کم بود؛ حالا جون دو نفر دیگه در خطره، صوفی، گفتم و دومی؟...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
علی، آرش را جلوی در خانه شان پیاده کرد. به من گفت: رنگت پریده، صوفی جاش امنه؛ یکی دو تا از بچه ها داخلن؛ پدرشم ظاهرا دوسش داره؛ بدبختی اردشیر به اینه که تمام عمرشو وقف ساختن زندانی کرد که حالا خودش توش اسیر شده؛ گفتم: یعنی چی؟ اون که همه کاره ست! گفت: شک دارم؛ گفتم: تو میدونی و به من نمیگی! گفت: تو میدونی به یه مرد، به یه سرپناه نیاز داری و به من نمیگی! گفتم: من که نباید ازت خواستگاری کنم! لبخند زد و گفت: خب بکن! چی میشه؟ تنهایی کافی نیست؟ گفتم: آخه تو شرطایی گذاشتی که میدونی دست من نیست! از ماشین پیاده شدم؛ گفت: صبر کن! لحنش امری بود؛ اما با خواهش، گفت: من نگرانتم؛ این روزا خوب نیستی! گفتم: خب که چی علی جان؟ من نمیتونم مزاحم تو شم؛ دوستات هر وقت منو میبینن انگار موجود مریخی دیدن! گفت: چرا با صیغه؟ گفتم: علی جان، تو رو خدا دوباره شروع نکن! من اونقدر لیاقت ندارم که یه خانواده واقعی داشته باشم؟ صیغه یواشکی به چه درد من میخوره؟ فقط برای اینکه مردم نفهمن تو با آدمی مثل من عروسی کردی؟ میدونی؛ همیشه دلم یه قالی قرمز میخواست؛ یه خونه نقلی، یه باغچه، یه سفر، که همه خانواده م دورش باشن. علی گفت: و احتمالا همگی از گرسنگی می مردن؛ چون خودتم دو روزه چیزی نخوردی! گفتم: شاید اگه اون سفره بود؛ الان با پوتین کوه، این ساعت شب تو خیابون نبودم! هر وقت خواستی دست منو بگیری و ببری زیر سقف خودت و از عالم و آدم نترسی، هستم؛ یواشکی نیستم! علی گفت: منم هستم؛ تا آخرش! گفتم: کی میدونه آخرش کیه! شب به خیر! دخترم خوابیده بود؛ داشتم ناهار فردا را آماده میکردم که در زدند؛ یک بعد از نصفه شب! ترسیدم! از چشمی نگاه کردم؛ آرش بود؛ این ساعت شب اینجا چه میکرد؟! آدرس مرا از کجا آورده بود؟! در را باز کردم؛ آرش پشت حفاظ بود؛ گفتم: چی شده؟! گفت: باید بات حرف بزنم؛ میدونم روانشناسی، جز شما به هیچکی نمیتونم اعتماد کنم. گفتم: آدرسم؟ گفت: منم پسر اقتداری ام، پیدا کردن آدرس آدما کاری نداره! دعوتم نمیکنی تو؟ گفتم: نخیر هر چی میخوای بگی از همین پشت حفاظ بگو و وای به حالت اگه دروغ بگی این ساعت شب! گفت: یه سره بریم سراغ اصلش، بله من تو اون باندم، یعنی بودم؛ باند بابام، دخترا رو من اغفال میکردم؛ همه شونو نه! اما خیلیاشونو... عکاسی جای خوبی برای مخ زنیه! کافی بود نشون بدم که عاشقشون شدم. سکوت کردم؛ دیگر به هیچ اقتداری، پروا و مشکاتی اطمینان نداشتم. گفت: من دیر فهمیدم چه اشتباهی کردم؛ اما حالا نگران خودم نیستم؛ دنبال پول زیاد و آسون بودم؛ عقلم کم بود؛ حالا جون دو نفر دیگه در خطره، صوفی، گفتم و دومی؟...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
@chista_yasrebi
۵.۶k
۱۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.