چالش بیوگرافی من
#چالش_بیوگرافی_من
سلام....چالش بیوگرافی...این پست را مینویسم به دو دلیل:اول:این چالش و سرگرمی که راه افتاده...دوم:نتیجه ای که در آخر مینویسم و حرفهایی که اونجا میزنم.و اما بیوگرافی واقعی من: چهار مرداد همون سالی که محمد رضا پهلوی انقلاب سفید رو راه انداخت در شهر آبادان دنیا امدم....پدرم کارمند شرکت بود...قبل از من دو تا دختر بودند و بعد از من هم یکی دیگه....خوب دیگه شدم یکی یه دونه....دوران دبستان و دبیرستان ,اگر به اعتبار پدرم و نمرات بالایی که می اوردم نبود,حداقل صدبار با اردنگی می انداختنم بیرون از مدرسه...هرچی باشه شیطون بودم و کله ام باد داشت....انواع شیطنت ها اعم از گچ مالی کت نو آقای مدیر تا پونز گذاشتن و پارچ آب گذاشتن بالای در کلاس.........اون موقع ها یه چیزی بود به نام جهشی.....میرفتی تابستون درس سال بعد رو میخوندی و امتحان میدادی...اگر قبول می شدی میرفتی کلاس بالاتر....اینطوری شد که سال 56 تونستم دیپلم بگیرم.....همون موقع به اصرار پدرم از یک دانشگاه west wood در آمریکا پذیرش گرفتم و راهی اونجا شدم....با پیروزی انقلاب ,خیلی از ایرانی ها به لس انجلس اومدند و چیزهایی که تعریف میکردند و تلفن هایی که پدرم میگفت.....خوب دیگه از 57 تا سال 64 از ترس اینکه نتونم برگردم دیگه دانشگاه فقط یکبار اومدم ایران و اون هم با چه بدبختی برگشتم دانشگاه...بماند....وقتی برگشتم خیلی چیزها عوض شده بود...خلاصه....به خاطر لجبازی...با مدرک دیپلم رفتم جبهه بعدش هم با توجه به وضعیت پدرم شدم استخدام شرکت نفت....رفتم اهواز ....حالا دیگه با لباس سفید...بعضی وقتها بیمارستان و بعضی وقتها جبهه......جنگ تموم شد...حالا من بودم و خودم....به اصرار والدین ازدواج کردم..جنگ باعث شد بفهمم که چقدر به جراحی علاقه دارم...رفتم دنبال تخصص و بعد از اون هم فوق.....همزمان شدم یکی از اعضای ثابت تیم خریدهای خارجی ....دیگه خیلی سرم شلوغ شد.....خیلی مهم شده بودم....صبح تا شب یا درگیر opd بودم .....یا داخل هواپیما و عازم سفر و مذاکرات خرید...سالها گذشت و من نفهمیدم چه اشتباهاتی دارم میکنم....از اون سالها فقط کار یادم میاد....گذشت تا فرودین 93....اون روز جهنمی...تصادف ....... پسر و همسرم رفتند.....یک شوک بود....به تمام معنی کلمه....یک مرتبه انگار از خواب بیدار شده بودم...تازه دیدم که باختم...دیدم که تمام این سالها میدیدم اما واقعا کور بودم...تموم فداکاری های همسرم را تازه میفهمیدم.....یاد اون عشق و علاقه اول ازدواجم افتاده بودم و.......من خیلی زمان از دست دادم...اما هنوز فرصتی داشتم...دخترم....و حالا علاوه بر اون نوه ام.....الان سعی میکنم کمی بیشتر باشم.....میدونم آب رفته به جوی برنمیگرده اما....ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.داستان و بیوگرافی من به قول مسعود فردمنش :
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت ، در تهاجم با زمان آتش زدم، کُشتم
من بهار عشق را دیدم اما باور نکردم، یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم.
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم ، تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن ، همه صبر و قرارم رفت... بهارم رفت...عشقم مُرد...یارم رفت
اما هدفم از نوشتن این سطور:
همراهان و دوستانم,شما اشتباهات من رو تکرار نکنید.....من روزی که دخترم دنیا اومد...در آلمان مشغول برگزاری جلسه خرید بودم......روزی که پسرم اولین قدم هاش را برمیداشت ,من اتاق عمل بودم و شب فقط خستگی رو اوردم خونه.....روز اول مهر برای پسرم من داشتم سیمنار گوش میکردم....من یادم رفت که همسرم پای من چقدر سوخت و دم نزد......من وقتی داخل بیمارستان بودم فهمیدم که پسرم به دلیل پارگی آپاندیس شده....تازه داخل اتاق عمل....من باختم...من یک هیولای بی احساس بودم که فقط به کار و خودش اهمیت می داد....دیر فهمیدم که زندگی یعنی چی.....اما باز هم خدا رو شکر که در رحمت برای من باز بود...هنوز دخترم را دارم....فقط یک خواهش....عبرت بگیرید قبل از اینکه عبرت دیگران باشید....یاحق...یاعلی
پی نوشت:خجالت دلیل اصلی این بود که نمی نوشتم.....اما گفتم شاید یکنفر ...یکنفر بخونه و مسیرش رو مثل من اشتباه نره.....
سلام....چالش بیوگرافی...این پست را مینویسم به دو دلیل:اول:این چالش و سرگرمی که راه افتاده...دوم:نتیجه ای که در آخر مینویسم و حرفهایی که اونجا میزنم.و اما بیوگرافی واقعی من: چهار مرداد همون سالی که محمد رضا پهلوی انقلاب سفید رو راه انداخت در شهر آبادان دنیا امدم....پدرم کارمند شرکت بود...قبل از من دو تا دختر بودند و بعد از من هم یکی دیگه....خوب دیگه شدم یکی یه دونه....دوران دبستان و دبیرستان ,اگر به اعتبار پدرم و نمرات بالایی که می اوردم نبود,حداقل صدبار با اردنگی می انداختنم بیرون از مدرسه...هرچی باشه شیطون بودم و کله ام باد داشت....انواع شیطنت ها اعم از گچ مالی کت نو آقای مدیر تا پونز گذاشتن و پارچ آب گذاشتن بالای در کلاس.........اون موقع ها یه چیزی بود به نام جهشی.....میرفتی تابستون درس سال بعد رو میخوندی و امتحان میدادی...اگر قبول می شدی میرفتی کلاس بالاتر....اینطوری شد که سال 56 تونستم دیپلم بگیرم.....همون موقع به اصرار پدرم از یک دانشگاه west wood در آمریکا پذیرش گرفتم و راهی اونجا شدم....با پیروزی انقلاب ,خیلی از ایرانی ها به لس انجلس اومدند و چیزهایی که تعریف میکردند و تلفن هایی که پدرم میگفت.....خوب دیگه از 57 تا سال 64 از ترس اینکه نتونم برگردم دیگه دانشگاه فقط یکبار اومدم ایران و اون هم با چه بدبختی برگشتم دانشگاه...بماند....وقتی برگشتم خیلی چیزها عوض شده بود...خلاصه....به خاطر لجبازی...با مدرک دیپلم رفتم جبهه بعدش هم با توجه به وضعیت پدرم شدم استخدام شرکت نفت....رفتم اهواز ....حالا دیگه با لباس سفید...بعضی وقتها بیمارستان و بعضی وقتها جبهه......جنگ تموم شد...حالا من بودم و خودم....به اصرار والدین ازدواج کردم..جنگ باعث شد بفهمم که چقدر به جراحی علاقه دارم...رفتم دنبال تخصص و بعد از اون هم فوق.....همزمان شدم یکی از اعضای ثابت تیم خریدهای خارجی ....دیگه خیلی سرم شلوغ شد.....خیلی مهم شده بودم....صبح تا شب یا درگیر opd بودم .....یا داخل هواپیما و عازم سفر و مذاکرات خرید...سالها گذشت و من نفهمیدم چه اشتباهاتی دارم میکنم....از اون سالها فقط کار یادم میاد....گذشت تا فرودین 93....اون روز جهنمی...تصادف ....... پسر و همسرم رفتند.....یک شوک بود....به تمام معنی کلمه....یک مرتبه انگار از خواب بیدار شده بودم...تازه دیدم که باختم...دیدم که تمام این سالها میدیدم اما واقعا کور بودم...تموم فداکاری های همسرم را تازه میفهمیدم.....یاد اون عشق و علاقه اول ازدواجم افتاده بودم و.......من خیلی زمان از دست دادم...اما هنوز فرصتی داشتم...دخترم....و حالا علاوه بر اون نوه ام.....الان سعی میکنم کمی بیشتر باشم.....میدونم آب رفته به جوی برنمیگرده اما....ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.داستان و بیوگرافی من به قول مسعود فردمنش :
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت ، در تهاجم با زمان آتش زدم، کُشتم
من بهار عشق را دیدم اما باور نکردم، یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم.
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم ، تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن ، همه صبر و قرارم رفت... بهارم رفت...عشقم مُرد...یارم رفت
اما هدفم از نوشتن این سطور:
همراهان و دوستانم,شما اشتباهات من رو تکرار نکنید.....من روزی که دخترم دنیا اومد...در آلمان مشغول برگزاری جلسه خرید بودم......روزی که پسرم اولین قدم هاش را برمیداشت ,من اتاق عمل بودم و شب فقط خستگی رو اوردم خونه.....روز اول مهر برای پسرم من داشتم سیمنار گوش میکردم....من یادم رفت که همسرم پای من چقدر سوخت و دم نزد......من وقتی داخل بیمارستان بودم فهمیدم که پسرم به دلیل پارگی آپاندیس شده....تازه داخل اتاق عمل....من باختم...من یک هیولای بی احساس بودم که فقط به کار و خودش اهمیت می داد....دیر فهمیدم که زندگی یعنی چی.....اما باز هم خدا رو شکر که در رحمت برای من باز بود...هنوز دخترم را دارم....فقط یک خواهش....عبرت بگیرید قبل از اینکه عبرت دیگران باشید....یاحق...یاعلی
پی نوشت:خجالت دلیل اصلی این بود که نمی نوشتم.....اما گفتم شاید یکنفر ...یکنفر بخونه و مسیرش رو مثل من اشتباه نره.....
۴.۶k
۲۱ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.