پارت شصت و پنج
پارت شصت و پنج
یک هفته بعد :
آرام: امروز قرار بود نیما اینا بیان خاستگاری
خیلی ذوق دارممم ینی بعد اینهمه سختی قراره روزای خوبی ببینم قرلره خوشبخم شم
....
ساعت ۹ شب
بعد یه ارایش نچرال و یه تیپ خانومانه و خشگللل واسه خاستگاری دیگ کارام تموم شد نشستم خیره به در و منتظر
همین جور تو فکر بودم که زنگ در خورد
اجیم درو باز کرد
نیما : سوار آسانسور شدیم
من بودم و مامانم و بابام و هادی و ملینا
خاله و دایی بزرگمم اومده بودن باهامون
شیرینی دست ملینا بود گل دست من
رسیدیم بالا
زنگو زدیم آرام درو باز کرد
آرام: سلام خوش اومدین
لیلا : رفتم تو
سلام مرسی عروس خانوم
نیما: بعد از اینکه بزرگترا رفتن داخل منم پشت سر ملینا رفتم
نیما : سلام نفسم
آرام: سلام
نیما : گل و دادم بهش
آرام: مرسی
نیما : خیلی خوشگل شدی آرام
شومیز یاسی بهت میاد
آرام: مرسی توام همینطور
بریم داخل دیگ
نیما : بریم
..
لیلا : نشستیم همگی
ارام : رفتم آشپز خونه چایی بریزم
آبجیم: اجیی اینا چرا اومدن؟؟
آرام: آجی کوچولوی نازم اینا اومدن خاستگاری
نفس ( آبجیم) : آجی خاستگاری یعنی چی؟
آرام: فداتشم خاستگاری ینی اینکه بزرگترا دور هم جمع میشن که مثلا دوتا جوون باهم ازدواج کنن
نفس: ینی تو میخای بری ؟
آره ولی نه برای همیشه مثلا میرم خونه خودم ولی همیشه میام پیشت
نفس : آهان
ارام : خب دیگه بریم برای مهمونا چایی بگیریم
نفس : من چیکار کنم
آرام: شنا یه گوشه بشین شیطونی نکن ))
نفس: باشععع
آرام: رفتم چایی رو برای مهمونا گرفتم
بعد رفتم نشستم
لیلا : خب بریم سراغ اصل مطلب
ما میخواستیم اگه خدا بخواد و با اجازه شما آرام رو برای پسرم خواستگاری کنیم
مهدی ( بابای آرام ) : خب ام ما نع از هر لحاظ آقا نیما رو میشناسیم دیگه
من و همسرم راضی هستیم الان دیگه نظر آرام واسمون مهمه ؛
بهنام( بابای نیما ): خب دخترم شمام میخاین با نیما ازدواج کنی؟
آرام: امم من با نیما جان همکلاسی بودم و شناخت کامل دارم ازشون
و اینکه من با اجازه پدر نازنینم و مادر گلم راضی هستم به این ازدواج
لیلا : خب پس مبارکه
....
یک هفته بعد :
آرام: امروز قرار بود نیما اینا بیان خاستگاری
خیلی ذوق دارممم ینی بعد اینهمه سختی قراره روزای خوبی ببینم قرلره خوشبخم شم
....
ساعت ۹ شب
بعد یه ارایش نچرال و یه تیپ خانومانه و خشگللل واسه خاستگاری دیگ کارام تموم شد نشستم خیره به در و منتظر
همین جور تو فکر بودم که زنگ در خورد
اجیم درو باز کرد
نیما : سوار آسانسور شدیم
من بودم و مامانم و بابام و هادی و ملینا
خاله و دایی بزرگمم اومده بودن باهامون
شیرینی دست ملینا بود گل دست من
رسیدیم بالا
زنگو زدیم آرام درو باز کرد
آرام: سلام خوش اومدین
لیلا : رفتم تو
سلام مرسی عروس خانوم
نیما: بعد از اینکه بزرگترا رفتن داخل منم پشت سر ملینا رفتم
نیما : سلام نفسم
آرام: سلام
نیما : گل و دادم بهش
آرام: مرسی
نیما : خیلی خوشگل شدی آرام
شومیز یاسی بهت میاد
آرام: مرسی توام همینطور
بریم داخل دیگ
نیما : بریم
..
لیلا : نشستیم همگی
ارام : رفتم آشپز خونه چایی بریزم
آبجیم: اجیی اینا چرا اومدن؟؟
آرام: آجی کوچولوی نازم اینا اومدن خاستگاری
نفس ( آبجیم) : آجی خاستگاری یعنی چی؟
آرام: فداتشم خاستگاری ینی اینکه بزرگترا دور هم جمع میشن که مثلا دوتا جوون باهم ازدواج کنن
نفس: ینی تو میخای بری ؟
آره ولی نه برای همیشه مثلا میرم خونه خودم ولی همیشه میام پیشت
نفس : آهان
ارام : خب دیگه بریم برای مهمونا چایی بگیریم
نفس : من چیکار کنم
آرام: شنا یه گوشه بشین شیطونی نکن ))
نفس: باشععع
آرام: رفتم چایی رو برای مهمونا گرفتم
بعد رفتم نشستم
لیلا : خب بریم سراغ اصل مطلب
ما میخواستیم اگه خدا بخواد و با اجازه شما آرام رو برای پسرم خواستگاری کنیم
مهدی ( بابای آرام ) : خب ام ما نع از هر لحاظ آقا نیما رو میشناسیم دیگه
من و همسرم راضی هستیم الان دیگه نظر آرام واسمون مهمه ؛
بهنام( بابای نیما ): خب دخترم شمام میخاین با نیما ازدواج کنی؟
آرام: امم من با نیما جان همکلاسی بودم و شناخت کامل دارم ازشون
و اینکه من با اجازه پدر نازنینم و مادر گلم راضی هستم به این ازدواج
لیلا : خب پس مبارکه
....
۸۵۹
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.