خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۲۹
پسرک لبخند شیرینی زد، و بعد از پله ها پایین رفت و به دای هیون نزدیک شد. انگار از این وضعیت خوشش آمده بود.
جی هیون: خب...دیگه چی ها رو می دونی؟
پسر با کلافگی نفس اش را بیرون داد و در جواب گفت.
دای هیون: این رو می دونم که از رنگ های طوسی و آبی، نقره ای خیلی خوشت می یاد. حیوان مورد علاقت فیله، از درس ریاضی و تاریخ به شدت متنفری و از دوران کودکی تا الان با جونگ سو دوست هستی.
پسر نفسی گرفت و ادامه داد.
دای هیون: تا الان حدوداً ده بار از مدرسه اخراج کردن. در هفته از روز های شنبه و سه شنبه خوشت میاد و راستی یه چیزی که تازه الان فهمیدم این که از گل رز قرمز خوشت میاد.
جی هیون یکدفعه شروع به دست زدن کرد، واقعاً هیرت زدن شده بود.
تا به حال به چشم ندیده بود که کسی این همه اطلاعات از او داشته باشد و به حرف هایش گوش بدهد، معمولاً به غیر از مادربزرگ اش وقتی با کسی حرف میزد چیزی از حرف های متوجه نمی شد.
جی هیون: می دونی، واقعاً خوشحالم که این چیز هارو می دونی.
دای هیون سری تکان داد.
کیم دای: اوه، یادم رفت بگم...من حتی این رو هم می دونم که تو باله کار می کنی و نمی خوای کسی اون رو بدونه!
یکدفعه لبخند آن جی محو شد، پسرک کمی هول شده بود.
جی هیون: اوه...
آن جی سعی داشت تا خنده اش را حفظ کند.
جی هیون: معلومه که این رو می دونی، هرچی نباشه من رو دیدی...
دای هیون یک پله به بالا رفت. به صورت پسرک نگاه کرد.
کیم دای: چرا قایمش می کنی؟
آن جی: چی رو؟
پسرک درحالی که سعی داشت با شوخی صحبت کند، گفت.
دای هیون: خوب می دونی منظورم چیه، من نه تنها روز اول و یک بار بلکه چندین بار دیگه هم موقع انجام باله دیدمت.
جی هیون نمی دانست چه بگوید، کیم دای ادامه داد.
دای هیون: چرا سعی داری استعدادت رو مخفی کنی؟
همچنان سکوت...
کیم دای: درک نمی کنم...
پسر از بغل جی هیون رد شد و از پله ها بالا رفت.
جی هیون: چون من یه پسرم.
دای هیون سر جایش ایستاد، ابرو هایش در هم فرو رفت.
کیم دای: خب؟ چه ربطی داره؟...
جی هیون: چه ربطی داره؟ خیلی ربط داره، همه مثل تو نیستن. برای مردم عادی نیست که یه پسر باله انجام بده!
دیگر آن جی از کنترل خارج شده بود، اما دلیل عصبانیت اش را خودش هم نمی دانست.
دوباره کیم دای به سمت جی هیون رفت، یک پله بالا تر ایستاده بود.
دای هیون: تو واقعاً نظر مردم برات مهمه؟...اگر ما بخوایم همش به فکر این باشیم که مردم دربارمون چی فکر می کنن، دیگه دنیا اصلاً جای زندگی کردن نیست.
دو پسر به همدیگر نگاه می کردند، یکدفعه جی هیون سریع از پله ها بالا رفت و به سمت آپارتمان حرکت کرد.
کیم دای هم سریع به دنبال او رفت.
آن جی در آپارتمان را باز کرد، و از پله ها بالا رفت تا به طبقه سوم رسیدند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
پسرک لبخند شیرینی زد، و بعد از پله ها پایین رفت و به دای هیون نزدیک شد. انگار از این وضعیت خوشش آمده بود.
جی هیون: خب...دیگه چی ها رو می دونی؟
پسر با کلافگی نفس اش را بیرون داد و در جواب گفت.
دای هیون: این رو می دونم که از رنگ های طوسی و آبی، نقره ای خیلی خوشت می یاد. حیوان مورد علاقت فیله، از درس ریاضی و تاریخ به شدت متنفری و از دوران کودکی تا الان با جونگ سو دوست هستی.
پسر نفسی گرفت و ادامه داد.
دای هیون: تا الان حدوداً ده بار از مدرسه اخراج کردن. در هفته از روز های شنبه و سه شنبه خوشت میاد و راستی یه چیزی که تازه الان فهمیدم این که از گل رز قرمز خوشت میاد.
جی هیون یکدفعه شروع به دست زدن کرد، واقعاً هیرت زدن شده بود.
تا به حال به چشم ندیده بود که کسی این همه اطلاعات از او داشته باشد و به حرف هایش گوش بدهد، معمولاً به غیر از مادربزرگ اش وقتی با کسی حرف میزد چیزی از حرف های متوجه نمی شد.
جی هیون: می دونی، واقعاً خوشحالم که این چیز هارو می دونی.
دای هیون سری تکان داد.
کیم دای: اوه، یادم رفت بگم...من حتی این رو هم می دونم که تو باله کار می کنی و نمی خوای کسی اون رو بدونه!
یکدفعه لبخند آن جی محو شد، پسرک کمی هول شده بود.
جی هیون: اوه...
آن جی سعی داشت تا خنده اش را حفظ کند.
جی هیون: معلومه که این رو می دونی، هرچی نباشه من رو دیدی...
دای هیون یک پله به بالا رفت. به صورت پسرک نگاه کرد.
کیم دای: چرا قایمش می کنی؟
آن جی: چی رو؟
پسرک درحالی که سعی داشت با شوخی صحبت کند، گفت.
دای هیون: خوب می دونی منظورم چیه، من نه تنها روز اول و یک بار بلکه چندین بار دیگه هم موقع انجام باله دیدمت.
جی هیون نمی دانست چه بگوید، کیم دای ادامه داد.
دای هیون: چرا سعی داری استعدادت رو مخفی کنی؟
همچنان سکوت...
کیم دای: درک نمی کنم...
پسر از بغل جی هیون رد شد و از پله ها بالا رفت.
جی هیون: چون من یه پسرم.
دای هیون سر جایش ایستاد، ابرو هایش در هم فرو رفت.
کیم دای: خب؟ چه ربطی داره؟...
جی هیون: چه ربطی داره؟ خیلی ربط داره، همه مثل تو نیستن. برای مردم عادی نیست که یه پسر باله انجام بده!
دیگر آن جی از کنترل خارج شده بود، اما دلیل عصبانیت اش را خودش هم نمی دانست.
دوباره کیم دای به سمت جی هیون رفت، یک پله بالا تر ایستاده بود.
دای هیون: تو واقعاً نظر مردم برات مهمه؟...اگر ما بخوایم همش به فکر این باشیم که مردم دربارمون چی فکر می کنن، دیگه دنیا اصلاً جای زندگی کردن نیست.
دو پسر به همدیگر نگاه می کردند، یکدفعه جی هیون سریع از پله ها بالا رفت و به سمت آپارتمان حرکت کرد.
کیم دای هم سریع به دنبال او رفت.
آن جی در آپارتمان را باز کرد، و از پله ها بالا رفت تا به طبقه سوم رسیدند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۲.۰k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.