درد پنهان پارت 2
سلنا
حوصله ی هیچیو نداشتم و رسما اونقدری گریه کردم که زیر چشمام باد کرده بود و سیاه شده بودن..
راستیتش دوتامون عاشق هم بودیم و نمیدونم چرا جونگکوک یهویی از هم پاشید و اینجوری شد.. حالا فهمیدم نباید به هر کسی اعتماد کنم چون احتمال اینکه بهم دروغ بگه زیاده.. هاه..چه غم انگیز بود زندگیم به اضافه ی اینا دو برابر سیاه تر شده بود..پاشدم و رفتم تو اتاق تا چمدونمو بردارم برم خونه ی هرکی که بود هرجا برم برام مهم نیست مهمش اینه که تو این خونه ی کوفتی نمیمونم.. چرا جئون؟ چرا؟..
پشت سرم قدمای سنگین و عصبی رو حس میکردم که قطعا میدونم الان باز میخواد داد بزنه
_سلنا (داد)
_سلنا یه دیقه گوش کن بهم الان میخوای کجا بری؟
جوابشو ندادم و اینبار بدتر شده بود ولی من بی حس بودم.
از لباسم گرفت و محکم منو چرخوند سمت خودش، به چشمای قرمزش نگاه کردم و رنگ پوست پریدش.. اینا همه بخاطر منه؟ دستشو از خودم جدا کردم و همین کارو که کردم لبخند کشیده ای زد.. جونگکوک دیوونه شده بود. شاید فکر کنین مقصر من بودم ولی اینکه برگردی و روز تولدش ببینی که خیانت کرده قلبتو پاره میکنه :))..
_ازت متنفرم..
_ولی من دوست دارم
چمدونمو برداشتم و رفتم سمت در خروجی و با تاکسی که گرفته بودم راه افتادم سمت خونه ی نزدیک ترین دوستم چه وون..
از زبان جونگکوک
واقعا؟ این حد دوست داشتنت برای من بود کیم سلنا؟.. با قیافه ی دیوونه بلند بلند میخندیدم و داد میزدم، اره خودم میدونم روانیم.. ولی اینکارو هیچکی نمیتونه باهام بکنه غیر از اون فرشته ای که الان از دستش دادم.. ولی خب بیخیال نمیشدم.. سویشرتمو پوشیدم و سریع رفتم پایین و ماشینمو روشن کردم تا گمشون نکردم مستقیم رفتم دنبالشون..
حوصله ی هیچیو نداشتم و رسما اونقدری گریه کردم که زیر چشمام باد کرده بود و سیاه شده بودن..
راستیتش دوتامون عاشق هم بودیم و نمیدونم چرا جونگکوک یهویی از هم پاشید و اینجوری شد.. حالا فهمیدم نباید به هر کسی اعتماد کنم چون احتمال اینکه بهم دروغ بگه زیاده.. هاه..چه غم انگیز بود زندگیم به اضافه ی اینا دو برابر سیاه تر شده بود..پاشدم و رفتم تو اتاق تا چمدونمو بردارم برم خونه ی هرکی که بود هرجا برم برام مهم نیست مهمش اینه که تو این خونه ی کوفتی نمیمونم.. چرا جئون؟ چرا؟..
پشت سرم قدمای سنگین و عصبی رو حس میکردم که قطعا میدونم الان باز میخواد داد بزنه
_سلنا (داد)
_سلنا یه دیقه گوش کن بهم الان میخوای کجا بری؟
جوابشو ندادم و اینبار بدتر شده بود ولی من بی حس بودم.
از لباسم گرفت و محکم منو چرخوند سمت خودش، به چشمای قرمزش نگاه کردم و رنگ پوست پریدش.. اینا همه بخاطر منه؟ دستشو از خودم جدا کردم و همین کارو که کردم لبخند کشیده ای زد.. جونگکوک دیوونه شده بود. شاید فکر کنین مقصر من بودم ولی اینکه برگردی و روز تولدش ببینی که خیانت کرده قلبتو پاره میکنه :))..
_ازت متنفرم..
_ولی من دوست دارم
چمدونمو برداشتم و رفتم سمت در خروجی و با تاکسی که گرفته بودم راه افتادم سمت خونه ی نزدیک ترین دوستم چه وون..
از زبان جونگکوک
واقعا؟ این حد دوست داشتنت برای من بود کیم سلنا؟.. با قیافه ی دیوونه بلند بلند میخندیدم و داد میزدم، اره خودم میدونم روانیم.. ولی اینکارو هیچکی نمیتونه باهام بکنه غیر از اون فرشته ای که الان از دستش دادم.. ولی خب بیخیال نمیشدم.. سویشرتمو پوشیدم و سریع رفتم پایین و ماشینمو روشن کردم تا گمشون نکردم مستقیم رفتم دنبالشون..
۸۲۷
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.