black ribbon
#black_ribbon
Part 3&
در توسط فردی باز شد...چی؟...هیونجین؟
_ بیدار شدی؟
پسر با ترس جواب داد:من اینجا چیکار میکنم؟نکنه
میخوای باز میخوای اذیتم کنی؟
دلش برای پسری که حالا اینقدر ازش ترسیده بود که حتی دستاش هم میلرزیدن میسوخت
_ هی...آروم باش...دیگه اذیتت نمیکنم...پس دیگه نترس
ـ یعنی چی....دلیل این کار هات چیه
_ میخوای اذیتت کنم؟
ـ ن...ن...نه
_ باشه حالا بیا پایین صبحونه بخور
ـ دیشب چه اتفاقی افتاد؟
_ بعدا درموردش حرف میزنیم
ـ باشه
ویو فلیکس
با هیونجین رفتیم پایین و روی میز نشستم
ـ اینارو خودت درست کردی؟
_ آره
ـ خانوادت کجان؟
_ میشه اینقدر سوال پیچم نکنی و فقط غذاتو بخوری؟
ـ ب..باشه...ببخشید
_ اشکال نداره
ویو فلیکس
صبحونه خوردیم و بعدش هیونجین رفت روی مبل نشست و منم رفتم کنارش نشستم
ـ هیونجین
_ بله
ـ چرا من اینجام؟
_ (تعریف کردن اتفاقای دیشب)
ـ اگه با من اون کار رو کردی پس چرا منو آوردی خونه ی خودت؟بعد از اینکه با اون تیغ های داغ کل بدن منو زخمی کردی بازم منو آوردی خونه ی خودت؟میخوای منو اذیت کنی نه؟نمیدونم توی ذهنت چی میگذره ولی بدون که ی آدم کثیفی هستی که هرچقدر هم خوبی کنی نمیتونم این کارهایی که باهام انجام دادی رو فراموش کنم
_ فلیکس بس کن...فکر نکن چون باهات مهربونم کمکت کردم....من فقط دلم برات سوخته بود...از بس احمقی فکر میکنی باهات مهربونم؟پسره ی احمق
ویو فلیکس
با این حرفاش قلبم هزار تیکه شد...واقعا چطور تونست اون حرفارو بزنه
ویو هیونجین
بعد از اینکه اون حرفارو به فلیکس زدم سریع از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم....چرا باید همچین حرفایی رو به اون پسر کوچولو بزنم....خیلی تند برخورد کردم...نباید این کار رو باهاش میکردم....اون قلبش ظریفه...نمیدونم الان چه حالی داره
امیدوارم خوشتون اومده باشه ✨
Part 3&
در توسط فردی باز شد...چی؟...هیونجین؟
_ بیدار شدی؟
پسر با ترس جواب داد:من اینجا چیکار میکنم؟نکنه
میخوای باز میخوای اذیتم کنی؟
دلش برای پسری که حالا اینقدر ازش ترسیده بود که حتی دستاش هم میلرزیدن میسوخت
_ هی...آروم باش...دیگه اذیتت نمیکنم...پس دیگه نترس
ـ یعنی چی....دلیل این کار هات چیه
_ میخوای اذیتت کنم؟
ـ ن...ن...نه
_ باشه حالا بیا پایین صبحونه بخور
ـ دیشب چه اتفاقی افتاد؟
_ بعدا درموردش حرف میزنیم
ـ باشه
ویو فلیکس
با هیونجین رفتیم پایین و روی میز نشستم
ـ اینارو خودت درست کردی؟
_ آره
ـ خانوادت کجان؟
_ میشه اینقدر سوال پیچم نکنی و فقط غذاتو بخوری؟
ـ ب..باشه...ببخشید
_ اشکال نداره
ویو فلیکس
صبحونه خوردیم و بعدش هیونجین رفت روی مبل نشست و منم رفتم کنارش نشستم
ـ هیونجین
_ بله
ـ چرا من اینجام؟
_ (تعریف کردن اتفاقای دیشب)
ـ اگه با من اون کار رو کردی پس چرا منو آوردی خونه ی خودت؟بعد از اینکه با اون تیغ های داغ کل بدن منو زخمی کردی بازم منو آوردی خونه ی خودت؟میخوای منو اذیت کنی نه؟نمیدونم توی ذهنت چی میگذره ولی بدون که ی آدم کثیفی هستی که هرچقدر هم خوبی کنی نمیتونم این کارهایی که باهام انجام دادی رو فراموش کنم
_ فلیکس بس کن...فکر نکن چون باهات مهربونم کمکت کردم....من فقط دلم برات سوخته بود...از بس احمقی فکر میکنی باهات مهربونم؟پسره ی احمق
ویو فلیکس
با این حرفاش قلبم هزار تیکه شد...واقعا چطور تونست اون حرفارو بزنه
ویو هیونجین
بعد از اینکه اون حرفارو به فلیکس زدم سریع از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم....چرا باید همچین حرفایی رو به اون پسر کوچولو بزنم....خیلی تند برخورد کردم...نباید این کار رو باهاش میکردم....اون قلبش ظریفه...نمیدونم الان چه حالی داره
امیدوارم خوشتون اومده باشه ✨
۴۶۴
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.