رمان دریای چشمات
پارت ۱۴۸
برگه ها رو دادن تند تند مشغول جواب دادن شدم و وقتی تموم کردم سرم رو آوردم بالا که آیدا با دستش سوال ۲ رو نشون داد.
جوابو رو یه برگه نوشتم و پرت کردم سمتش.
خدا رو شکر تونست بگیره.
چند دقیقه بعد سوال ۵ رو نشون داد که دوباره نوشتم و بهش رسوندم.
بعد از ۱۰ دقیقه سوال ۱۰ رو نشون داد که دوباره یه برگه اوردم و نوشتم.
برگه رو پرت کردم سمتش اما وسط راه افتاد رو زمین.
هینی کشیدم که توجه مراقب به سمتمون جلب شد.
دل تو دلم نبود گفتم الانه که بگیرتمون.
جهت قدماش رو به سمت ما تغییر داد و نگاهش به برگه روی زمین افتاد.
ابروهاش بالا رفتن و یه نگاه کلی به همه انداخت.
نفسم رو حبس کرده بودم و سرم رو از برگه بالا نمیوردم و فقط زیر چشمی میپاییدمش.
وقتی قدماش رو به سمت صندلی من کج کرد سکته ناقص رو زدم.
اول نفسی کشیدم که به خاطر قیافه ی تابلوم لو نرم و بعد با چشمای پر از تعجب نگاش کردم.
مشکوک نگام کرد و برگه رو آورد بالا: فک کنم این مال شماس؟
و متقابلا با چشمای ریز شده خیره شده بود بهم.
لبخندی زدم و گفتم: چی هست اصلا؟
مراقب: اینو دیگه باید از شما بپرسم.
شونه هایی بالا انداختم و گفتم: مهم نیست چند بار بپرسید به هر حال که برای من نیست.
برگه رو آورد بالا و رو به کل کلاس گفت: اگه نگین این مال کیه از کل کلاس نمره کم میشه.
با ترس به بقیه نگاه کردم و دعا دعا می کردم کسی ندونه که سورن از بین جمعیت بلند شد و رو به استاد(مراقب) گفت:
استاد چقدر بهم اعتماد دارید؟
استاد که از سوال یهویی سورن تعجب کرده بود گفت:
چطور مگه؟
سورن: همینجوری
استاد: اونقدری اعتماد دارم که بتونم حرفی که می خوای بگی رو قبول کنم.
سورن لبخندی زد و برگش رو تحویل داد.
دستش رو برد جلو و اشاره کرد تا استاد برگه تقلب رو بده بهش.
استاد برگه رو همونطوری که من تا کرده بودم و هنوز باز نشده بود داد به سورن.
سورن برگه رو باز کرد و گفت: این که تقلب نیست.
استاد با تعجب نگاش کرد و گفت: پس چیه؟
سورن: از اونجایی که خیلی بد خطه نمی تونم خوب بخونم ولی به نظر میاد چند تا نکته باشه که اونم واسه این درس نیست.
استاد برگه رو از سورن گرفت و از روش خوند:
درسته این تقلب نیست.
من که مخم هنگ کرده بود به سورن خیره شدم که لبخند ژکوند دریا کشی زد.
استاد برگه رو مچاله کرد و انداخت سطل آشغال و بدون حرفی روی صندلی مورد نظرش نشست.
من و آیدا که چند تا سکته رو با هم رد کرده بودیم خیالمون راحت شد و مشغول نوشتن شدیم.
این وسط هنوز متوجه ماجرا نشده بودم و ذهنم پیش اون لبخند مرموز سورن بود که قبل از خارج شدنش از سالن روی لبش بود.
برگه ها رو دادن تند تند مشغول جواب دادن شدم و وقتی تموم کردم سرم رو آوردم بالا که آیدا با دستش سوال ۲ رو نشون داد.
جوابو رو یه برگه نوشتم و پرت کردم سمتش.
خدا رو شکر تونست بگیره.
چند دقیقه بعد سوال ۵ رو نشون داد که دوباره نوشتم و بهش رسوندم.
بعد از ۱۰ دقیقه سوال ۱۰ رو نشون داد که دوباره یه برگه اوردم و نوشتم.
برگه رو پرت کردم سمتش اما وسط راه افتاد رو زمین.
هینی کشیدم که توجه مراقب به سمتمون جلب شد.
دل تو دلم نبود گفتم الانه که بگیرتمون.
جهت قدماش رو به سمت ما تغییر داد و نگاهش به برگه روی زمین افتاد.
ابروهاش بالا رفتن و یه نگاه کلی به همه انداخت.
نفسم رو حبس کرده بودم و سرم رو از برگه بالا نمیوردم و فقط زیر چشمی میپاییدمش.
وقتی قدماش رو به سمت صندلی من کج کرد سکته ناقص رو زدم.
اول نفسی کشیدم که به خاطر قیافه ی تابلوم لو نرم و بعد با چشمای پر از تعجب نگاش کردم.
مشکوک نگام کرد و برگه رو آورد بالا: فک کنم این مال شماس؟
و متقابلا با چشمای ریز شده خیره شده بود بهم.
لبخندی زدم و گفتم: چی هست اصلا؟
مراقب: اینو دیگه باید از شما بپرسم.
شونه هایی بالا انداختم و گفتم: مهم نیست چند بار بپرسید به هر حال که برای من نیست.
برگه رو آورد بالا و رو به کل کلاس گفت: اگه نگین این مال کیه از کل کلاس نمره کم میشه.
با ترس به بقیه نگاه کردم و دعا دعا می کردم کسی ندونه که سورن از بین جمعیت بلند شد و رو به استاد(مراقب) گفت:
استاد چقدر بهم اعتماد دارید؟
استاد که از سوال یهویی سورن تعجب کرده بود گفت:
چطور مگه؟
سورن: همینجوری
استاد: اونقدری اعتماد دارم که بتونم حرفی که می خوای بگی رو قبول کنم.
سورن لبخندی زد و برگش رو تحویل داد.
دستش رو برد جلو و اشاره کرد تا استاد برگه تقلب رو بده بهش.
استاد برگه رو همونطوری که من تا کرده بودم و هنوز باز نشده بود داد به سورن.
سورن برگه رو باز کرد و گفت: این که تقلب نیست.
استاد با تعجب نگاش کرد و گفت: پس چیه؟
سورن: از اونجایی که خیلی بد خطه نمی تونم خوب بخونم ولی به نظر میاد چند تا نکته باشه که اونم واسه این درس نیست.
استاد برگه رو از سورن گرفت و از روش خوند:
درسته این تقلب نیست.
من که مخم هنگ کرده بود به سورن خیره شدم که لبخند ژکوند دریا کشی زد.
استاد برگه رو مچاله کرد و انداخت سطل آشغال و بدون حرفی روی صندلی مورد نظرش نشست.
من و آیدا که چند تا سکته رو با هم رد کرده بودیم خیالمون راحت شد و مشغول نوشتن شدیم.
این وسط هنوز متوجه ماجرا نشده بودم و ذهنم پیش اون لبخند مرموز سورن بود که قبل از خارج شدنش از سالن روی لبش بود.
۴۴.۳k
۲۵ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.