شاهنامه ۶۳
#شاهنامه #۶۳
. بدینسان سپاه توران شکست خوردن فرار کردن . رستم نامه به شاه فرستاد وخبر پیروزی را داد وخودش مدتی در همان رزمگاه ماند . ازآنجا به سغد رفتند و دو هفته آنجا بودند سپس در یکمنزلی شهری دیدند به نام بیداد که دژی در آن بود و میگفتند که ساکنان آن آدمخوارند و در سفر شهریار آنان جز کودکان که غلامها از آنها غذا درست میکردند . شاه آن شهر کافور نام داشت و وقتی شنید که سپاه ایران آمده آماده نبرد شد از ایرانیان بسیار کشته شدند کار بر ایرانیان تنگشده بود پس. رستم به رزمگاه آمد .کافور را شکست داد سپس رستم به دژ حمله کرد ایرانیان پیروز گشتند . همگی به نیایش خدا پرداختند . رستم گفت : سه روز اینجا م روز چهارم به جنگ افراسیاب میرویم .
وقتی به افراسیاب خبر رسید رستم قصد جنگ با او را دارد بسیار هراسان شد و پیران را با سپاه به جنگ رستم فرستاد . افراسیاب به پولادوند نامه نوشت و گفت که به کمک ما بیا . پولادوند در چین ساکن بود و مردی بی همتا با لشکریانی فراوان بود پس سپاهش را آماده کرد و به کمک افراسیاب رفت
روز جنگ پولادوند در جلوی لشکر بود . رستم به راست لشکرش حمله برد و بسیاری را کشت . پولادوند با توس بعد رهام وبیژن مبارزه کرد وانها را شکست داد . رستم نزد پولادوند رفت و کمند به سویش انداخت اما بیفایده بود . پولادوند گفت :ای دلیر ببین چطور پهلوانان سپاهت را کنار زدم . رستم گفت : تو اگرچه سرکش و دلیر هستی اما بهپای سام و گرشاسپ نمیرسی. پولادوند یاد کارهای بزرگ رستم و کشتن دیوسپید افتاد . در این زمان رستم عمودی بر سر او زد که چشمانش تیره شد و کاری از او ساخته نبود ولی باز بر اسب نشست. رستم از خدا کمک طلبید . پولادوند تیغی بنفش بر سر رستم کوبید اما بیفایده بود پس خنجر کشید و به ببر بیان زد اما کارگر نشد . پولادوند پیشنهاد کشتی کرد و پیمان بستند که کسی کمکشان نکند
. افراسیاب به پولادوند گفت : وقتی رستم را به زیر آوردی با شمشیر کارش را بساز .
رستم همبه گیو گفت : نترسید اگر او پیمان را شکست همگی بر او حمله برید . رستم بر او حمله برد و چون درخت چناری او را به زمین کوفت و فکر کرد که او مرده است پس سوار رخش شد که ناگهان دید پولادوند از خاک برخاست و بهسوی افراسیاب فرار کرد . تهمتن هم دستور تیرباران دشمن را داد .افراسیاب هم به چین فرار کرد . ایرانیان اما هرچه نشان از افراسیاب جست او را نیافتن پس بازگشتن .
وقتی رستم به ایران رسید شاه وبزرگان و به استقبالشان آمدند پس شاه رستم را در آغوش گرفت و کنار خود نشاند . جشنی گرفتند و رستم یک ماه نزد شاه بود و سپس بهسوی سیستان راه افتاد .
@hakimtoosi
@simorq_e_toos
. بدینسان سپاه توران شکست خوردن فرار کردن . رستم نامه به شاه فرستاد وخبر پیروزی را داد وخودش مدتی در همان رزمگاه ماند . ازآنجا به سغد رفتند و دو هفته آنجا بودند سپس در یکمنزلی شهری دیدند به نام بیداد که دژی در آن بود و میگفتند که ساکنان آن آدمخوارند و در سفر شهریار آنان جز کودکان که غلامها از آنها غذا درست میکردند . شاه آن شهر کافور نام داشت و وقتی شنید که سپاه ایران آمده آماده نبرد شد از ایرانیان بسیار کشته شدند کار بر ایرانیان تنگشده بود پس. رستم به رزمگاه آمد .کافور را شکست داد سپس رستم به دژ حمله کرد ایرانیان پیروز گشتند . همگی به نیایش خدا پرداختند . رستم گفت : سه روز اینجا م روز چهارم به جنگ افراسیاب میرویم .
وقتی به افراسیاب خبر رسید رستم قصد جنگ با او را دارد بسیار هراسان شد و پیران را با سپاه به جنگ رستم فرستاد . افراسیاب به پولادوند نامه نوشت و گفت که به کمک ما بیا . پولادوند در چین ساکن بود و مردی بی همتا با لشکریانی فراوان بود پس سپاهش را آماده کرد و به کمک افراسیاب رفت
روز جنگ پولادوند در جلوی لشکر بود . رستم به راست لشکرش حمله برد و بسیاری را کشت . پولادوند با توس بعد رهام وبیژن مبارزه کرد وانها را شکست داد . رستم نزد پولادوند رفت و کمند به سویش انداخت اما بیفایده بود . پولادوند گفت :ای دلیر ببین چطور پهلوانان سپاهت را کنار زدم . رستم گفت : تو اگرچه سرکش و دلیر هستی اما بهپای سام و گرشاسپ نمیرسی. پولادوند یاد کارهای بزرگ رستم و کشتن دیوسپید افتاد . در این زمان رستم عمودی بر سر او زد که چشمانش تیره شد و کاری از او ساخته نبود ولی باز بر اسب نشست. رستم از خدا کمک طلبید . پولادوند تیغی بنفش بر سر رستم کوبید اما بیفایده بود پس خنجر کشید و به ببر بیان زد اما کارگر نشد . پولادوند پیشنهاد کشتی کرد و پیمان بستند که کسی کمکشان نکند
. افراسیاب به پولادوند گفت : وقتی رستم را به زیر آوردی با شمشیر کارش را بساز .
رستم همبه گیو گفت : نترسید اگر او پیمان را شکست همگی بر او حمله برید . رستم بر او حمله برد و چون درخت چناری او را به زمین کوفت و فکر کرد که او مرده است پس سوار رخش شد که ناگهان دید پولادوند از خاک برخاست و بهسوی افراسیاب فرار کرد . تهمتن هم دستور تیرباران دشمن را داد .افراسیاب هم به چین فرار کرد . ایرانیان اما هرچه نشان از افراسیاب جست او را نیافتن پس بازگشتن .
وقتی رستم به ایران رسید شاه وبزرگان و به استقبالشان آمدند پس شاه رستم را در آغوش گرفت و کنار خود نشاند . جشنی گرفتند و رستم یک ماه نزد شاه بود و سپس بهسوی سیستان راه افتاد .
@hakimtoosi
@simorq_e_toos
۹.۷k
۰۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.