فیک جونگ کوک پارت ۳۷ (معشوقه) فصل ۲
ارباب:تو کی هستی عوضی؟ اون دخترو چرا دزدیدی؟اون برده ی منه.بهتر نبود یه آدم مهم تر رو میدزدی احمق!اون برای من هیچ ارزشی نداره..
پیام:بزن رو دوربین..
زدم روی دوربین..اون سویون بود! اون قطعا ا.ت رو میکشه!باید یه کاری کنم!
سویون: سلام بر J بزرگ! (پوزخند)/یادتونه که جی لقبشه/
ارباب: چی میخوای عوضی؟
سویون : باید نصف باندت رو بدی به من!
ارباب: هه...چی باعث شده فکر کنی همچین کاری میکنم؟
سویون: بهت که گفتم اون دختره ا.ت!
ارباب: منم بهت گفتم اون هیچ ارزشی برام نداره من اونو فقط برای رفع نیازم میخواستم..
سویون: خیله خب..بیارینش..
یه دفعه چند تا مرد ا.ت رو درحالی که لباس تنش نبود (دوستان شلوار و لباس زیر دارد🤐) با مو کشیدن و پرت کردن روی زمین....لعنتیا چطور جرئت کردن این بلا رو سر ا.ت بیارن!...خواستم داد بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم و چیزی نگفتم..یه دفعه دیدم ا.ت سرشو از روی زمین بلند کرد و با چشمایی که از شدت گریه به رنگ خون دراومده بودن بهم نگاه کرد(از پشت گوشی)
ا.ت: یعنی انقد برات بی ارزشم؟درسته که من یه بردم ولی یه آدمم..یعنی من حق زندگی ندارم؟!..اون باند لعنتیت یعنی انقد برات مهمه؟!(جیغ و داد)
ارباب: تو از اولشم برام ارزشی نداشتی!..چی باعث شده فکر کنی که برام ذره ای ارزش داری؟
با هر حرفی که به ا.ت میزدم قلبم درد میگرفت..ولی چون میخواستم اونو نجات بدم مجبور بودم این حرفارو بزنم..
سویون: هه..چی فکر کردی!...واقعا باور شده که این ترفندا هنوزم جواب میدن؟..اینا دیگه قدیمی شده!..پس معلومه که این دختر با ارزش تر از چیزیه که فکر میکردم...
ارباب: مطمئن باش که هیچ ترفند در کار نیست..اصلا اون دختر برای خودت، من یه دختر دیگه برای رفع نیاز پیدا میکنم!
سویون: جدی؟!...خب پس این دخترو نگه میدارم!..ممنون بابت هدیه ارزشمندت!..
یه دفعه نشست و دستشو روی کمر ات کشید و سمت sینه هاش برد که خون جلوی چشمامو گرفت!...دوست داشتم همین الان دستاشو براش میشکستم!
سویون:البته حتی اگه میخواستی ببریش هم بهت پسش نمیدادم بدن خیلی خوبی داره!...خیلی سفیده...شکمش خیلی تخت و خوبه و sینه هاش هم خیلی خوردنی به نظر میان!..حتما پوsی خیلی خوبی هم داره!...دوست دارم زودتر توش بکوبم!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم قطعا اگه اونو نمیکشتم خودمو میکشتم!...اون عوضی داشت جلوی چشمام ا.ت رو لmس میکرد منم نمیتونستم هیچ کاری کنم!...ا.ت هم همینطور بی حرکت مونده بود!..
ارباب: فعلا من کلی کار دارم بای..
خواستم قطع کنم که یه دفعه دیدم ا.ت دستشو دور گردنش حلقه کرد و لbاشو روی لbاش گذاشت!...ولی چرااااا؟!.......دلم میخواست همون لحظه دوتاشونو باهم بکشم...پس کی اینطور هرzه کوچولو پس تو جاسوس کای نبودی..و در واقع جاسوس سویون بودی!......
پیام:بزن رو دوربین..
زدم روی دوربین..اون سویون بود! اون قطعا ا.ت رو میکشه!باید یه کاری کنم!
سویون: سلام بر J بزرگ! (پوزخند)/یادتونه که جی لقبشه/
ارباب: چی میخوای عوضی؟
سویون : باید نصف باندت رو بدی به من!
ارباب: هه...چی باعث شده فکر کنی همچین کاری میکنم؟
سویون: بهت که گفتم اون دختره ا.ت!
ارباب: منم بهت گفتم اون هیچ ارزشی برام نداره من اونو فقط برای رفع نیازم میخواستم..
سویون: خیله خب..بیارینش..
یه دفعه چند تا مرد ا.ت رو درحالی که لباس تنش نبود (دوستان شلوار و لباس زیر دارد🤐) با مو کشیدن و پرت کردن روی زمین....لعنتیا چطور جرئت کردن این بلا رو سر ا.ت بیارن!...خواستم داد بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم و چیزی نگفتم..یه دفعه دیدم ا.ت سرشو از روی زمین بلند کرد و با چشمایی که از شدت گریه به رنگ خون دراومده بودن بهم نگاه کرد(از پشت گوشی)
ا.ت: یعنی انقد برات بی ارزشم؟درسته که من یه بردم ولی یه آدمم..یعنی من حق زندگی ندارم؟!..اون باند لعنتیت یعنی انقد برات مهمه؟!(جیغ و داد)
ارباب: تو از اولشم برام ارزشی نداشتی!..چی باعث شده فکر کنی که برام ذره ای ارزش داری؟
با هر حرفی که به ا.ت میزدم قلبم درد میگرفت..ولی چون میخواستم اونو نجات بدم مجبور بودم این حرفارو بزنم..
سویون: هه..چی فکر کردی!...واقعا باور شده که این ترفندا هنوزم جواب میدن؟..اینا دیگه قدیمی شده!..پس معلومه که این دختر با ارزش تر از چیزیه که فکر میکردم...
ارباب: مطمئن باش که هیچ ترفند در کار نیست..اصلا اون دختر برای خودت، من یه دختر دیگه برای رفع نیاز پیدا میکنم!
سویون: جدی؟!...خب پس این دخترو نگه میدارم!..ممنون بابت هدیه ارزشمندت!..
یه دفعه نشست و دستشو روی کمر ات کشید و سمت sینه هاش برد که خون جلوی چشمامو گرفت!...دوست داشتم همین الان دستاشو براش میشکستم!
سویون:البته حتی اگه میخواستی ببریش هم بهت پسش نمیدادم بدن خیلی خوبی داره!...خیلی سفیده...شکمش خیلی تخت و خوبه و sینه هاش هم خیلی خوردنی به نظر میان!..حتما پوsی خیلی خوبی هم داره!...دوست دارم زودتر توش بکوبم!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم قطعا اگه اونو نمیکشتم خودمو میکشتم!...اون عوضی داشت جلوی چشمام ا.ت رو لmس میکرد منم نمیتونستم هیچ کاری کنم!...ا.ت هم همینطور بی حرکت مونده بود!..
ارباب: فعلا من کلی کار دارم بای..
خواستم قطع کنم که یه دفعه دیدم ا.ت دستشو دور گردنش حلقه کرد و لbاشو روی لbاش گذاشت!...ولی چرااااا؟!.......دلم میخواست همون لحظه دوتاشونو باهم بکشم...پس کی اینطور هرzه کوچولو پس تو جاسوس کای نبودی..و در واقع جاسوس سویون بودی!......
۱.۵k
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.