رمان شینیگامی پارت یازدهم
«کجا دیدیش؟» کمی امیدوار شده بود. شاید دازای داشت درمورد کس دیگری حرف می زد.بالاخره کلاریس که تنها ناشنوای یوکوهاما نبود.
_توی همون هتلی که برای مأموریت فومیکا بود. اون مثل یه هشدار از طرف شینیگامی ها بود.خیلی خنده داره ، چون اصلا بوی مرگ و خون نمی داد.ولی ناخودآگاه و خیلی ماهرانه چهره مرده اش را زیر ظاهر جدیدش قایم کرده بود. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.چشم های جنازه ای که آرزوی زندگی داره. هیچ شکی نیست.» لبخند دازای در نور کم بار درخشید :«اون دختر یه آدمکش بود.» با این توصیفات ، آن بارقه امیدی هم که اوداساکو به دست آورده بود از بین رفت.
_خب ، حالا میخوای چیکار کنی؟»
_میخوام دوباره ببینمش ؛ می تونی کمکم کنی اوداساکو؟»
این جوابی نبود که اوداساکو انتظار داشت بشنود.او واقعا معتقد بود که هیچ گاه نمی شود حدس زد حرف بعدی دازای چه خواهد بود ، ولی حتی با اینکه با این موضوع پی برده بود ، باز هم هر از گاهی غافلگیر می شد. قبل از اینکه اوداساکو جوابی برایش پیدا کند که بتواند منظورش را برساند ، آنگو از پله های بار پایین آمد و دازای بحث چند ثانیه پیش را فراموش کرد. البته اوداساکو می دانست که دازای هیچ وقت هیچ چیزی را فراموش نمی کند. آخر شب ، وقتی داشتند از بار بیرون می رفتند ، خیلی آرام نزدیک گوش دازای گفت:«از خودش می پرسم.» اوداساکو می دانست که دیگر راه فراری وجود ندارد.دازای از رابطه او با کلاریس خبردار شده بود. شاید اگر از آینده خبر داشت ، فکر می کرد که ملاقات کلاریس و دازای از قبل توسط خدایان برنامه ریزی شده بوده. ولی در آن لحظه فقط می توانست به بهترین ها امیدوار باشد و به شانس خودش اعتماد کند.
_توی همون هتلی که برای مأموریت فومیکا بود. اون مثل یه هشدار از طرف شینیگامی ها بود.خیلی خنده داره ، چون اصلا بوی مرگ و خون نمی داد.ولی ناخودآگاه و خیلی ماهرانه چهره مرده اش را زیر ظاهر جدیدش قایم کرده بود. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.چشم های جنازه ای که آرزوی زندگی داره. هیچ شکی نیست.» لبخند دازای در نور کم بار درخشید :«اون دختر یه آدمکش بود.» با این توصیفات ، آن بارقه امیدی هم که اوداساکو به دست آورده بود از بین رفت.
_خب ، حالا میخوای چیکار کنی؟»
_میخوام دوباره ببینمش ؛ می تونی کمکم کنی اوداساکو؟»
این جوابی نبود که اوداساکو انتظار داشت بشنود.او واقعا معتقد بود که هیچ گاه نمی شود حدس زد حرف بعدی دازای چه خواهد بود ، ولی حتی با اینکه با این موضوع پی برده بود ، باز هم هر از گاهی غافلگیر می شد. قبل از اینکه اوداساکو جوابی برایش پیدا کند که بتواند منظورش را برساند ، آنگو از پله های بار پایین آمد و دازای بحث چند ثانیه پیش را فراموش کرد. البته اوداساکو می دانست که دازای هیچ وقت هیچ چیزی را فراموش نمی کند. آخر شب ، وقتی داشتند از بار بیرون می رفتند ، خیلی آرام نزدیک گوش دازای گفت:«از خودش می پرسم.» اوداساکو می دانست که دیگر راه فراری وجود ندارد.دازای از رابطه او با کلاریس خبردار شده بود. شاید اگر از آینده خبر داشت ، فکر می کرد که ملاقات کلاریس و دازای از قبل توسط خدایان برنامه ریزی شده بوده. ولی در آن لحظه فقط می توانست به بهترین ها امیدوار باشد و به شانس خودش اعتماد کند.
۳.۳k
۲۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.