3 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت هفتم
3 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت هفتم
سورن:سلام مهندس هنوز کسی نیومده؟ نادرخان به پامون بلند شد و بعد از سلام وعلیک گفت:نه هنوز ساعت شیش مهمونی یه ساعت دیگه شروع میشه این مهمون هایماهم زیاد خوش قول نیستن می زارن یه دوساعت دیگه بیان که کلاس داشته باشه براشون…توچطوری دخترم؟چقدر زیبا شدی.این شوهرت باید حسابی حواسش رو جمع کنه که خانوم خوشگلش رو ازش ندزدن…یادم باشه به مریم خانوم بگم یه اسفندی برات دود کنه عسل:ممنون مهندس………….
سورن:مهندس اگه اشکالی نداره ما بریم تو اتاقمون یکم استراحت کنیم نادرخان:برید مطمئنا خرید با خانوما خیلی آدم رو خسته می کنه بادلخوری واخم ساختگی گفتم:یعنی اینقدر ما خانوما خسته کننده ایم؟ نادرخان با خنده:نه خانوم زیبا اما سلیقه ی خوبتون وقت و انرژی رو از مردها می گیره عسل:خب آدم باید خوشگل پسند باشه دیگه بعد نگاهی به سرتا پای سورن انداختم و ابرویی انداختم بالا.که می دونم تو دل سورن کارخونه قند درسته رو آب کردن. نادرخان هم باشوخی گفت:برید تا حسودیم گل نکرده باخنده رفتیم بالا.یکم به دراز کشیدن نیاز داشتم.زیادی خسته شدم.با احتیاط روی تخت دراز کشیدم که سورن معترضانه گفت:اِ..اِ!کلی پول آرایشگاه خانوم رو ندادم بیاد ایجا بخوابه همه چیز رو بهم بریزه ها بادلخوری گفتم:خوبه من زورت نکردم ببریم آرایشگاه.خب خسته شدم دیگه بزار یه ده دقیقه دراز بکشم خستگیم در بره… سورن:خب منم خسته ام این که دلیل نمی شه بااین سر و وضع بری تو تخت دختر خوب عسل:چرا نمی شه بااین تیپ رفت تو تخت؟خوبم می شه توهم بیا دراز بکش ببین می شه یانه سورن:اصلاهر کاری دوست داری بکن عسل:چشم منتظر اجازه ی جنابعالی بودم سورن:آفرین دختر خوب همیشه از بزرگترت اجازه بگیر. عسل:می شه یکم بخوابم یانه؟جناب بزرگتر؟ سورن:یه نیم ساعتی بخواب ولی آرایشت بهم می خوره ها.از من گفتن بود عسل:تو نگران آرایش من نباش خیلی خسته بودم.اونقدری که حوصله کل کل کردن با سورن رو نداشتم.با احتیاط خوابیدم و گوشیم رو برای نیم ساعت دیگه زنگ گذاشتم که بیدارم کنه. وقتی صدای گوشیم اومد.با بی حوصلگی خاموشش کردم.خواستم یکم دیگه بخوابم که یادم افتاد مهمونی داریم.و با اکراه بلند شدم نشستم رو تخت.خواستم چشمام رو بادست بمالونم که یادم افتاد آرایشم خراب می شه… به سورن نگاه کردم که پایین تخت خوابیده بود.با دست تکونش دادم. عسل:سورن!سورن!پاشو مهمونی دیر می شه ها یکم غلط خورد.دوباره تکونش دادم که یکم لای چشم هاش رو باز کرد.خودمم بی حوصله بودم ولی چه می شه کرد باید این مهمونی رو می رفتیم اونم پر انرژی! عسل:سورن…سورن پاشو دیگه مهمونی دیر می شه سورن که انگاربهش برق سه فاز وصل کردن یهو از خواب پرید وهول به این ور اونور نگاه کرد با خنده گفتم:خیلی خب بابا اینطوری نپر از خواب بچه ات می افته خودمم نفهمیدم این چی بود گفتم یه چشم غره بهم رفت و سعی کرد خنده اش رو قورت بده متین:بچه ها آماده اید؟ سورن:نه متین بیا تو متین:سلام.خواب بودین؟ سورن:ازصبح رفتیم بیرون خسته شدیم گفتیم یکم بخوابیم.متین قربون دستت بیا این سرویس عسل رو خوشگلش کن متین سری تکون داد.ای به چشم سورن:عسل سرویس و وسایلش رو بیار سرویس و مایکروفون و دوربین رو که تو ی بسته های خودشون بودن رو دادم به متین.اونم با دقت مشغول کار گذاشتن مایکروفون و دوربین شد. متین:سورن انگشترت رو بده سورن:کدوم انگشتر؟ متین:اون عقیقی که دستته سورن با تردید انگشتر رو ازتو دستش در آورد و داد به متین متین:دمشون گرم.واسه همه فرستادن. بعد چشمکی زد و گفت:همه مجهز مجهزیم سورن:ایول… بعد از اینکه متین سیستم ها رو راه انداخت و چندتا توضیح کوچیک درباره شون داد رفتیم طبقه پایین.تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودن.با اکثرشون سلام وعلیک کردیم و ازشون عکس گرفتیم. مهندس با چندتا خر پولاشون که مشتری های اصلی محسوب می شدن آشنامون کرد و سورن ومتین رو برد تو جمع شون. دیگه حوصله ام داشت حسابی سر می رفت.درسته این بحث ها برامون مهم بود اما خب چیکار کنم؟حوصله سر بر بود دیگه… همینجوری که اطرافم رو نگاه می کردم.چندتا پسر بدجوری برام آشنا اومدن. نه؟اون اینجا چیکار می کنه؟ وای بهتر از این نمی شه…اگه همه چی لو بره…سردار سر روتنم نمی زاره…
متین:چیزی شده عسل جان؟چرا رنگت یهو پرید؟ عسل:هیچی عزیزم یکم خسته ام سورن یکم با اخم سرتکون داد که یعنی چته؟ منم سر تکون دادم که یعنی چیزیم نیست. می گم تو این اوضاع ما هم زبون واسه خودمون اختراع کردیما.من اینجوری سر تکون دادم اون اونجوری.هه!اسمش رو بزاریم زبون سرسری! بالاخره حرف های مهم ولی از نظر من چرت سورن ومتین با مهندس ومشتری هاتموم شد.ویه عده رفتن وسط که قر بدن.من نفهمیدم اینا مهمونی رسمی هاشون با پارتی هاشون چه فرقی می کنه؟ فقط خدا خدا می کردم که اون من رو ندیده باشه.ا
سورن:سلام مهندس هنوز کسی نیومده؟ نادرخان به پامون بلند شد و بعد از سلام وعلیک گفت:نه هنوز ساعت شیش مهمونی یه ساعت دیگه شروع میشه این مهمون هایماهم زیاد خوش قول نیستن می زارن یه دوساعت دیگه بیان که کلاس داشته باشه براشون…توچطوری دخترم؟چقدر زیبا شدی.این شوهرت باید حسابی حواسش رو جمع کنه که خانوم خوشگلش رو ازش ندزدن…یادم باشه به مریم خانوم بگم یه اسفندی برات دود کنه عسل:ممنون مهندس………….
سورن:مهندس اگه اشکالی نداره ما بریم تو اتاقمون یکم استراحت کنیم نادرخان:برید مطمئنا خرید با خانوما خیلی آدم رو خسته می کنه بادلخوری واخم ساختگی گفتم:یعنی اینقدر ما خانوما خسته کننده ایم؟ نادرخان با خنده:نه خانوم زیبا اما سلیقه ی خوبتون وقت و انرژی رو از مردها می گیره عسل:خب آدم باید خوشگل پسند باشه دیگه بعد نگاهی به سرتا پای سورن انداختم و ابرویی انداختم بالا.که می دونم تو دل سورن کارخونه قند درسته رو آب کردن. نادرخان هم باشوخی گفت:برید تا حسودیم گل نکرده باخنده رفتیم بالا.یکم به دراز کشیدن نیاز داشتم.زیادی خسته شدم.با احتیاط روی تخت دراز کشیدم که سورن معترضانه گفت:اِ..اِ!کلی پول آرایشگاه خانوم رو ندادم بیاد ایجا بخوابه همه چیز رو بهم بریزه ها بادلخوری گفتم:خوبه من زورت نکردم ببریم آرایشگاه.خب خسته شدم دیگه بزار یه ده دقیقه دراز بکشم خستگیم در بره… سورن:خب منم خسته ام این که دلیل نمی شه بااین سر و وضع بری تو تخت دختر خوب عسل:چرا نمی شه بااین تیپ رفت تو تخت؟خوبم می شه توهم بیا دراز بکش ببین می شه یانه سورن:اصلاهر کاری دوست داری بکن عسل:چشم منتظر اجازه ی جنابعالی بودم سورن:آفرین دختر خوب همیشه از بزرگترت اجازه بگیر. عسل:می شه یکم بخوابم یانه؟جناب بزرگتر؟ سورن:یه نیم ساعتی بخواب ولی آرایشت بهم می خوره ها.از من گفتن بود عسل:تو نگران آرایش من نباش خیلی خسته بودم.اونقدری که حوصله کل کل کردن با سورن رو نداشتم.با احتیاط خوابیدم و گوشیم رو برای نیم ساعت دیگه زنگ گذاشتم که بیدارم کنه. وقتی صدای گوشیم اومد.با بی حوصلگی خاموشش کردم.خواستم یکم دیگه بخوابم که یادم افتاد مهمونی داریم.و با اکراه بلند شدم نشستم رو تخت.خواستم چشمام رو بادست بمالونم که یادم افتاد آرایشم خراب می شه… به سورن نگاه کردم که پایین تخت خوابیده بود.با دست تکونش دادم. عسل:سورن!سورن!پاشو مهمونی دیر می شه ها یکم غلط خورد.دوباره تکونش دادم که یکم لای چشم هاش رو باز کرد.خودمم بی حوصله بودم ولی چه می شه کرد باید این مهمونی رو می رفتیم اونم پر انرژی! عسل:سورن…سورن پاشو دیگه مهمونی دیر می شه سورن که انگاربهش برق سه فاز وصل کردن یهو از خواب پرید وهول به این ور اونور نگاه کرد با خنده گفتم:خیلی خب بابا اینطوری نپر از خواب بچه ات می افته خودمم نفهمیدم این چی بود گفتم یه چشم غره بهم رفت و سعی کرد خنده اش رو قورت بده متین:بچه ها آماده اید؟ سورن:نه متین بیا تو متین:سلام.خواب بودین؟ سورن:ازصبح رفتیم بیرون خسته شدیم گفتیم یکم بخوابیم.متین قربون دستت بیا این سرویس عسل رو خوشگلش کن متین سری تکون داد.ای به چشم سورن:عسل سرویس و وسایلش رو بیار سرویس و مایکروفون و دوربین رو که تو ی بسته های خودشون بودن رو دادم به متین.اونم با دقت مشغول کار گذاشتن مایکروفون و دوربین شد. متین:سورن انگشترت رو بده سورن:کدوم انگشتر؟ متین:اون عقیقی که دستته سورن با تردید انگشتر رو ازتو دستش در آورد و داد به متین متین:دمشون گرم.واسه همه فرستادن. بعد چشمکی زد و گفت:همه مجهز مجهزیم سورن:ایول… بعد از اینکه متین سیستم ها رو راه انداخت و چندتا توضیح کوچیک درباره شون داد رفتیم طبقه پایین.تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودن.با اکثرشون سلام وعلیک کردیم و ازشون عکس گرفتیم. مهندس با چندتا خر پولاشون که مشتری های اصلی محسوب می شدن آشنامون کرد و سورن ومتین رو برد تو جمع شون. دیگه حوصله ام داشت حسابی سر می رفت.درسته این بحث ها برامون مهم بود اما خب چیکار کنم؟حوصله سر بر بود دیگه… همینجوری که اطرافم رو نگاه می کردم.چندتا پسر بدجوری برام آشنا اومدن. نه؟اون اینجا چیکار می کنه؟ وای بهتر از این نمی شه…اگه همه چی لو بره…سردار سر روتنم نمی زاره…
متین:چیزی شده عسل جان؟چرا رنگت یهو پرید؟ عسل:هیچی عزیزم یکم خسته ام سورن یکم با اخم سرتکون داد که یعنی چته؟ منم سر تکون دادم که یعنی چیزیم نیست. می گم تو این اوضاع ما هم زبون واسه خودمون اختراع کردیما.من اینجوری سر تکون دادم اون اونجوری.هه!اسمش رو بزاریم زبون سرسری! بالاخره حرف های مهم ولی از نظر من چرت سورن ومتین با مهندس ومشتری هاتموم شد.ویه عده رفتن وسط که قر بدن.من نفهمیدم اینا مهمونی رسمی هاشون با پارتی هاشون چه فرقی می کنه؟ فقط خدا خدا می کردم که اون من رو ندیده باشه.ا
۷۵۷.۶k
۰۹ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.