«...هرچند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود ند
«...هرچند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه میکرد. خونه رو تمییز میکردیم و سعی میکردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده، اما بین هر سالمون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت شــــش. :داستان دنباله دار سرزمین زیبای من:« نسل آینده»
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم: اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی، حتی خودت هم فکر نمیکردی بتونی تا اینجا بیای. حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه. اگر اینجا عقب بکشی، امید توی قلب های همشون میمیره. بخاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده. باید هرطور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی. امروز تو تا دبیرستان رفتی. نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار، اما اگر این امید بمیره چی؟
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه. تصمیمم رو گرفته بودم. به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت، باید درسم رو تموم میکردم.
وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون میشد فهمید کدوم طرف من بودن. کدوم بی طرف بودن. بعضی ها با لبخند بهم نگاه میکردن. بعضی ها با تایید سری تکان می دادن. بعضی ها برام دست بلند میکردن. یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمیکردن. یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن.
به همین منوال، زمان می گذشت و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک میشدم. همزمان تحصیل، دنبال کار میگشتم. من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم. دلم نمیخواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم. حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم. تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم.
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود. یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود. شاید تنها جایی که حاضر میشد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود.
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم. اما هرگز فڪر نمیکردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه.
نزدیڪ سال نو بود. هرچند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه میکرد. خونه رو تمییز میکردیم و سعی میکردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده، اما بین هر سالمون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم. خیلی ها به این خصلت ما میخندیدن. اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن اما ما حتی در بدترین شرایط، سعی میکردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم.
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم. نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن. نه اعتقادی به مسیح. مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن.
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن. ساعت به نیمه شب نزدیک میشد اما خبری از اونها نبود. کم کم میشد نگرانی رو توی چشم ها و صورت هممون دید. پدرم دیگه طاقت نیاورد. منم همینطور. زدیم بیرون. در رو که باز کردیم، کیم پشت در بود. ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل میکرد. پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید.
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود. زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن میکردیم.
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه میکرد. خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن. میدونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت. اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن.
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه، به دست یه سفید پوست کشته شد. هیچ کسی صدای ما رو نشنید. هیچکسی از حق ما دفاع نکرد اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد. چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم میزد.
#ادامه_دارد
@ketab_khani
#سرزمین_زیبای_من
قسمت شــــش. :داستان دنباله دار سرزمین زیبای من:« نسل آینده»
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم: اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی، حتی خودت هم فکر نمیکردی بتونی تا اینجا بیای. حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه. اگر اینجا عقب بکشی، امید توی قلب های همشون میمیره. بخاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده. باید هرطور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی. امروز تو تا دبیرستان رفتی. نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار، اما اگر این امید بمیره چی؟
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه. تصمیمم رو گرفته بودم. به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت، باید درسم رو تموم میکردم.
وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون میشد فهمید کدوم طرف من بودن. کدوم بی طرف بودن. بعضی ها با لبخند بهم نگاه میکردن. بعضی ها با تایید سری تکان می دادن. بعضی ها برام دست بلند میکردن. یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمیکردن. یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن.
به همین منوال، زمان می گذشت و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک میشدم. همزمان تحصیل، دنبال کار میگشتم. من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم. دلم نمیخواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم. حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم. تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم.
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود. یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود. شاید تنها جایی که حاضر میشد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود.
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم. اما هرگز فڪر نمیکردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه.
نزدیڪ سال نو بود. هرچند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه میکرد. خونه رو تمییز میکردیم و سعی میکردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده، اما بین هر سالمون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم. خیلی ها به این خصلت ما میخندیدن. اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن اما ما حتی در بدترین شرایط، سعی میکردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم.
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم. نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن. نه اعتقادی به مسیح. مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن.
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن. ساعت به نیمه شب نزدیک میشد اما خبری از اونها نبود. کم کم میشد نگرانی رو توی چشم ها و صورت هممون دید. پدرم دیگه طاقت نیاورد. منم همینطور. زدیم بیرون. در رو که باز کردیم، کیم پشت در بود. ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل میکرد. پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید.
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود. زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن میکردیم.
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه میکرد. خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن. میدونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت. اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن.
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه، به دست یه سفید پوست کشته شد. هیچ کسی صدای ما رو نشنید. هیچکسی از حق ما دفاع نکرد اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد. چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم میزد.
#ادامه_دارد
@ketab_khani
۱۰.۹k
۱۳ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.