رمان دریای چشمات
پارت ۱۷۰
وقتی رسیدیم بابت رسوندنم ازش تشکر کردم و بدون هیچ حرف اضافی ای خودمو رسوندم به خونه.
همه تو سالن منتظر من بودن و اولین نفر آیدا بود که بغلم کرد و گفت: بالاخره برگشتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: مگه سفر قندهار میخواستم برم؟
آرش نگاهی به لباسام انداخت و با اخم گفت: لباسایی که اول پوشیده بودی کو؟
من: قورمه سبزی روش ریخت مجبور شدم عوضش کنم.
ایدا با تعجب گفت: اینو از کجا آوردی؟
من: مال خواهر سورنه مامانش ازم خواست اینو بپوشم.
سرشون رو تکون دادن و من اجازه ندادم بیتر از این بازجوییم کنن و خودمو به اتاق رسوندم و لباسام رو عوض کردم.
همین موقع آیدا وارد اتاق شد و گفت: دریا یه خبر خوووب دارم.
با تعجب پرسیدم: چییی؟
آیدا با ذوق گفت: فردا برمیگردیم تهران ماموریت تموم شد بالاخره.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم که آیدا با تعجب گفت: چیشد؟ تو که از خدات بود زودتر این ماموریت تموم بشه پس چرا خوشحال نیستی؟
من: خیلی خوشحال شدم.
آیدا نگاهی تو چشمام انداخت و گفت: به من نمیتونی دروغ بگی یه عمره میشناسمت.
من: خودمم نمیدونم باید خیلی خوشحال میشدم ولی نمیدونم چرا الان خوشحال نیستم.
آیدا با لبخند شیطون گفت: نکنه عاشق سورن شدی؟
آبی که داشتم میخوردم پرید تو گلوم و بلند گفتم: چی میگی امکان...
ادامه حرفم رو خوردم (نکنه واقعا عاشقش شدم؟)
آیدا لبخندش رو عمیقتر کرد و گفت: این عشقه من تجربش کردم پس اعتماد کن بهم.
من با تعجب گفتم: ینی واقعا عاشقش شدم؟
حالا چه خاکی به سرم بریزم.
آیدا: نگران نباش منم از نگاه های سورن متوجه شدم که اونم دوست داره و همه نگاهاش به توئه.
من: مثل قضیه ی یاشار نشه که اونجوری بهت اعتماد کردم بعد نتیجش یچیز دیگه شد.
خندید و گفت: حالا یه بار اشتباه کردم هی اینو به رخم بکش.
دراز کشیدم رو تخت و به آیدا گفتم لامپو خاموش کنه تا بخوابم.
اما هیچ خبری از خواب نبود و ساعت ها اسم سورن تو ذهنم تقش بسته بود.
نمیدونم کی بود که خوابم گرفت و خوابیدم.
سورن نزدیکم شد و آروم صورتش رو آورد جلو، لبام رو غنچه کردم و بهش نزدیک تر شدم. چیزی نمیخواست که ببوستم که با درد وحشتناکی تو پام از خواب پریدم.
ینی خواب بود همش؟
عصبی چشام رو باز کردم که با قیافه ی عصبی آیدا مواجه شدم.
داد زدم: چته چرا اینجوری از خواب بیدارم میکنی؟
آیدا هم با لحن مشابه خودم جواب داد: واسه اینکه گاوی دیگه. دو ساعته دارم صدات میزدم بعد جنابعالی...
اینجای حرفش لباش و غنچه کرد و گفت: تو خواب اینجوری میکنه واسم.
هلش دادم اونور و گفتم: حالا چرا صدام زدی؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت: گمشو آماده شو داریم برمیگردیم تهران.
با یادآوری تهران یه ضربه محکم زدم تو پیشونیم.
آیدا: همین الانشم همه آماده نشستن تو هال منتظر جنابعالی.
من: ولی من باید برم حموم.
آیدا: وقت نیست فقط خودتو آماده کن برگشتیم اونجا برو حموم.
یه آبی به دست و صورتم زدم و لباسم رو با مانتویی که آیدا آماده کرده بود عوض کردم.
آیدا همه ی لباسام رو جمع کرده بود و منم بعد از برداشتن گوشی و کیفم رفتپ تو هال.
آیدا بلند گفت: دریا آماده اس بریم.
همگی سوار ماشین شدیم و از شیراز خارج شدیم.
از هر جاده ای که رد میشدیم کلی خاطرات تو ذهنم مرور میشد.
وقتی از در دانشگاه رد شدیم تمام خاطراتی که با سورن داشتم به مغزم اومد.
آیدا خندید و گفت: چه خاطراه هایی که اینجا نداریم.
برای تایید حرفش، سرمو تکون دادم.
از اونجایی که شب رو دیر خوابیده بودم سعی کردم تو ماشین بخوابم.
پس سرم رو روی شونه های آیدا گذاشتم و به خواب رفتم.
وقتی آیدا بیدارم کرد تو تهران بودیم.
آیدا و سارین رو رسوندیم و بعدش رفتیم به سمت خونه.
صدای قار و قور شکمش باعث شد توجه آرش بهم جلب بشه و با شوخی بگه: باز که صداش دراومد.
وقتی رسیدیم بابت رسوندنم ازش تشکر کردم و بدون هیچ حرف اضافی ای خودمو رسوندم به خونه.
همه تو سالن منتظر من بودن و اولین نفر آیدا بود که بغلم کرد و گفت: بالاخره برگشتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: مگه سفر قندهار میخواستم برم؟
آرش نگاهی به لباسام انداخت و با اخم گفت: لباسایی که اول پوشیده بودی کو؟
من: قورمه سبزی روش ریخت مجبور شدم عوضش کنم.
ایدا با تعجب گفت: اینو از کجا آوردی؟
من: مال خواهر سورنه مامانش ازم خواست اینو بپوشم.
سرشون رو تکون دادن و من اجازه ندادم بیتر از این بازجوییم کنن و خودمو به اتاق رسوندم و لباسام رو عوض کردم.
همین موقع آیدا وارد اتاق شد و گفت: دریا یه خبر خوووب دارم.
با تعجب پرسیدم: چییی؟
آیدا با ذوق گفت: فردا برمیگردیم تهران ماموریت تموم شد بالاخره.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم که آیدا با تعجب گفت: چیشد؟ تو که از خدات بود زودتر این ماموریت تموم بشه پس چرا خوشحال نیستی؟
من: خیلی خوشحال شدم.
آیدا نگاهی تو چشمام انداخت و گفت: به من نمیتونی دروغ بگی یه عمره میشناسمت.
من: خودمم نمیدونم باید خیلی خوشحال میشدم ولی نمیدونم چرا الان خوشحال نیستم.
آیدا با لبخند شیطون گفت: نکنه عاشق سورن شدی؟
آبی که داشتم میخوردم پرید تو گلوم و بلند گفتم: چی میگی امکان...
ادامه حرفم رو خوردم (نکنه واقعا عاشقش شدم؟)
آیدا لبخندش رو عمیقتر کرد و گفت: این عشقه من تجربش کردم پس اعتماد کن بهم.
من با تعجب گفتم: ینی واقعا عاشقش شدم؟
حالا چه خاکی به سرم بریزم.
آیدا: نگران نباش منم از نگاه های سورن متوجه شدم که اونم دوست داره و همه نگاهاش به توئه.
من: مثل قضیه ی یاشار نشه که اونجوری بهت اعتماد کردم بعد نتیجش یچیز دیگه شد.
خندید و گفت: حالا یه بار اشتباه کردم هی اینو به رخم بکش.
دراز کشیدم رو تخت و به آیدا گفتم لامپو خاموش کنه تا بخوابم.
اما هیچ خبری از خواب نبود و ساعت ها اسم سورن تو ذهنم تقش بسته بود.
نمیدونم کی بود که خوابم گرفت و خوابیدم.
سورن نزدیکم شد و آروم صورتش رو آورد جلو، لبام رو غنچه کردم و بهش نزدیک تر شدم. چیزی نمیخواست که ببوستم که با درد وحشتناکی تو پام از خواب پریدم.
ینی خواب بود همش؟
عصبی چشام رو باز کردم که با قیافه ی عصبی آیدا مواجه شدم.
داد زدم: چته چرا اینجوری از خواب بیدارم میکنی؟
آیدا هم با لحن مشابه خودم جواب داد: واسه اینکه گاوی دیگه. دو ساعته دارم صدات میزدم بعد جنابعالی...
اینجای حرفش لباش و غنچه کرد و گفت: تو خواب اینجوری میکنه واسم.
هلش دادم اونور و گفتم: حالا چرا صدام زدی؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت: گمشو آماده شو داریم برمیگردیم تهران.
با یادآوری تهران یه ضربه محکم زدم تو پیشونیم.
آیدا: همین الانشم همه آماده نشستن تو هال منتظر جنابعالی.
من: ولی من باید برم حموم.
آیدا: وقت نیست فقط خودتو آماده کن برگشتیم اونجا برو حموم.
یه آبی به دست و صورتم زدم و لباسم رو با مانتویی که آیدا آماده کرده بود عوض کردم.
آیدا همه ی لباسام رو جمع کرده بود و منم بعد از برداشتن گوشی و کیفم رفتپ تو هال.
آیدا بلند گفت: دریا آماده اس بریم.
همگی سوار ماشین شدیم و از شیراز خارج شدیم.
از هر جاده ای که رد میشدیم کلی خاطرات تو ذهنم مرور میشد.
وقتی از در دانشگاه رد شدیم تمام خاطراتی که با سورن داشتم به مغزم اومد.
آیدا خندید و گفت: چه خاطراه هایی که اینجا نداریم.
برای تایید حرفش، سرمو تکون دادم.
از اونجایی که شب رو دیر خوابیده بودم سعی کردم تو ماشین بخوابم.
پس سرم رو روی شونه های آیدا گذاشتم و به خواب رفتم.
وقتی آیدا بیدارم کرد تو تهران بودیم.
آیدا و سارین رو رسوندیم و بعدش رفتیم به سمت خونه.
صدای قار و قور شکمش باعث شد توجه آرش بهم جلب بشه و با شوخی بگه: باز که صداش دراومد.
۴۸.۱k
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.