*مریم*
*مریم*
...........
فرزام: بیا دراز بکش خسته ای
دراز کشیدم به بالش تکیه داد لبخند زد وگفت : می دونی مریم از وقتی یاد دارم تو توی قلبم بودی خیلی دوست داشتم هر وقت میومدم خونتون وخودتو از من قایم می کردی بیشتر دوست داشتم از وقتی خیلی کوچلو بودی موهای سیاه فرفریت همیشه رو شونه ات ریخته بود تا می خواستم بهت نزدیک بشم در میرفتی اجیب بود برای خودمم ولی با خودم می گفتم همین دختر کوچلوی مو فرفری باید خانم خونمون بشه وقتی به مامان گفتم اصلا تعجب نکرد وقتی گفتم چرا گفت می خواستم مریم رو عروس خونمون کنم متو بگو انقدر ذوق کردم روزی نبود بهش نگم مامان به دایی گفتی قول دخترشو به ما بده مامان دعوام می کرد حق داشت نمی دونستم حرفی که می زنم سنگینه واگه دایی بفهمه چقدر بهش بر می خوره وقتی به اون درک رسیدم که باید صبر کنم کمتر وکمتر حرفتو می زدم تو بزرگ شدی خانم شدی مامان به دایی گفت ولی وقتی دید من دیگه حرفی نمی زنم ترسید ویه روز گفت تو خواستگار داری تو نگو مامان می خواست ببینه احساس من چیه منم دیونه شدم تا مامان بخواد حرف بزنه نصف وسایل خونه رو شکوندم سرمو زدم تو دیوار تهدید کردم پسره رو می کشم مامان بغلم کرد وگفت با دایی حرف می زنه چقدر بعدش گفت که همش فیلم بوده چقدر از دست مامان کفری شدم قهر کردم تا دوروز نرفتم خونه دانشگاهم تموم شده بود کارمم زود جور شد وبا سرمایه ای که داشتم شرکت زدم بردیا تازه از خارج برگشته بود هر روز پیش هم بودیم شرکت هامون پیش هم بود گفت همکار بشیم قبول نکردم می خواستم آقای خودم باشم هر کاری می کردم می خواستم نظر تو رو جلب کنم مامان رو دائما می فرستادم خونتون واون هر بار که میومد سردتر می شد می گفت مریمی که من می بینم راضی به ازدواج نمیشه یه مدت تو خودم بودم بردیا کنجکاو شد وجریان تو رو گفتم گفت بیام خواستگاری این بهترین راه حله همین کارم کردم گفت بهت فرصت بدم منم که صبرم زیاد بود .بعدشم که خودت می دونی
- فرزام
فرزام : جانم
- شاید اگه زودتر می گفتی انقدر از هم دور نمی موندیم
فرزام : مهم الانه که تو پیشمی
- یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
فرزام : بگو عزیزم
- اگه جواب من نه بود چی
فرزام : مگه دست خودت بود
متعجب گفتم : پس چی
- اولا انقدر میومدم میرفتم تا به دستت بیارم دوما اگه خود خودت می گفتی نه دیگه فرزامی نبود
- یعنی چی
فرزام : یعنی می مردم
تو چشاش نگاه کردم وگفتم : خدا نکنه ولی هیچ آدمی در مقابل این همه عشق نمی تونست مقاومت کنه .اگه زودتر می شناختمت خیلی چیزها فرق می کرد
دستی به موهام کشید وگفت : الانشم به موقع است خانمم
- نمی دونم مقابل این همه عشق چیکار کنم فرزام می دونم دوست داشتن من نیمی از علاقه تو نمیشه ولی بدون تا آخر عمرم دوست دارم وقول میدم هر روز بیشتر عاشقت باشم وهیچ وقت بهت خیانت نکنم .
انگشتشو گذاشت رو لبم وگفت : ششششش چیزی نگو خانمم حتا شنیدن اسم خیانت دیونم می کنه نگو عزیزم
- چشم
فرزام : بخوابیم که صبح شد
چراغ رو خاموش کرد کنارم دراز کشید ودستمو گرفت تا امشب رو مرور کردم دیدم فرزام هفت پادشاه رو خواب دیده
*********
...........
فرزام: بیا دراز بکش خسته ای
دراز کشیدم به بالش تکیه داد لبخند زد وگفت : می دونی مریم از وقتی یاد دارم تو توی قلبم بودی خیلی دوست داشتم هر وقت میومدم خونتون وخودتو از من قایم می کردی بیشتر دوست داشتم از وقتی خیلی کوچلو بودی موهای سیاه فرفریت همیشه رو شونه ات ریخته بود تا می خواستم بهت نزدیک بشم در میرفتی اجیب بود برای خودمم ولی با خودم می گفتم همین دختر کوچلوی مو فرفری باید خانم خونمون بشه وقتی به مامان گفتم اصلا تعجب نکرد وقتی گفتم چرا گفت می خواستم مریم رو عروس خونمون کنم متو بگو انقدر ذوق کردم روزی نبود بهش نگم مامان به دایی گفتی قول دخترشو به ما بده مامان دعوام می کرد حق داشت نمی دونستم حرفی که می زنم سنگینه واگه دایی بفهمه چقدر بهش بر می خوره وقتی به اون درک رسیدم که باید صبر کنم کمتر وکمتر حرفتو می زدم تو بزرگ شدی خانم شدی مامان به دایی گفت ولی وقتی دید من دیگه حرفی نمی زنم ترسید ویه روز گفت تو خواستگار داری تو نگو مامان می خواست ببینه احساس من چیه منم دیونه شدم تا مامان بخواد حرف بزنه نصف وسایل خونه رو شکوندم سرمو زدم تو دیوار تهدید کردم پسره رو می کشم مامان بغلم کرد وگفت با دایی حرف می زنه چقدر بعدش گفت که همش فیلم بوده چقدر از دست مامان کفری شدم قهر کردم تا دوروز نرفتم خونه دانشگاهم تموم شده بود کارمم زود جور شد وبا سرمایه ای که داشتم شرکت زدم بردیا تازه از خارج برگشته بود هر روز پیش هم بودیم شرکت هامون پیش هم بود گفت همکار بشیم قبول نکردم می خواستم آقای خودم باشم هر کاری می کردم می خواستم نظر تو رو جلب کنم مامان رو دائما می فرستادم خونتون واون هر بار که میومد سردتر می شد می گفت مریمی که من می بینم راضی به ازدواج نمیشه یه مدت تو خودم بودم بردیا کنجکاو شد وجریان تو رو گفتم گفت بیام خواستگاری این بهترین راه حله همین کارم کردم گفت بهت فرصت بدم منم که صبرم زیاد بود .بعدشم که خودت می دونی
- فرزام
فرزام : جانم
- شاید اگه زودتر می گفتی انقدر از هم دور نمی موندیم
فرزام : مهم الانه که تو پیشمی
- یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
فرزام : بگو عزیزم
- اگه جواب من نه بود چی
فرزام : مگه دست خودت بود
متعجب گفتم : پس چی
- اولا انقدر میومدم میرفتم تا به دستت بیارم دوما اگه خود خودت می گفتی نه دیگه فرزامی نبود
- یعنی چی
فرزام : یعنی می مردم
تو چشاش نگاه کردم وگفتم : خدا نکنه ولی هیچ آدمی در مقابل این همه عشق نمی تونست مقاومت کنه .اگه زودتر می شناختمت خیلی چیزها فرق می کرد
دستی به موهام کشید وگفت : الانشم به موقع است خانمم
- نمی دونم مقابل این همه عشق چیکار کنم فرزام می دونم دوست داشتن من نیمی از علاقه تو نمیشه ولی بدون تا آخر عمرم دوست دارم وقول میدم هر روز بیشتر عاشقت باشم وهیچ وقت بهت خیانت نکنم .
انگشتشو گذاشت رو لبم وگفت : ششششش چیزی نگو خانمم حتا شنیدن اسم خیانت دیونم می کنه نگو عزیزم
- چشم
فرزام : بخوابیم که صبح شد
چراغ رو خاموش کرد کنارم دراز کشید ودستمو گرفت تا امشب رو مرور کردم دیدم فرزام هفت پادشاه رو خواب دیده
*********
۹.۸k
۲۹ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.