ایست پارت دوم
#ایست #پارت_دوم
پول زردآلو ها را حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
دایی جان از کمپوت خوشش نمی آمد بنابراین برایش خود میوه را گرفتم. او همیشه می گفت:" هر چیزی، اصلش خوب است."
بالاخره رسیدم، اتاق 204. دو سال و چهار ماه است که هر روز به بیمارستان می آیم، به دایی جان عرض سلامی می کنم و بعد سر کارم می روم.
در می زنم...
"... بیماری در تمام شهر پخش شده بود. کسی دیگر جرأت بیرون آمدن از خانه اش را نداشت. همه ی کسب و کار ها خوابیده و تمام رویداد ها متوقف شده بود. گویی کسی برای مدتی ترمز این عالم را کشید!
قطار سریع السیر ازل به ابد، در ایستگاه طمع و زیاده خواهی بشریت ایستاد. همه ی امید ها به یأس تبدیل شد و همه ی عقل ها به جهل.
هم قطاران من اما، در این برهه تصمیم گرفتند به صورتشان نقاب بزنند تا چهره های مأیوسشان، مجهول بماند! اتفاقا به من هم یکی دادند. من هم از آنجا که لکه ای بس کوچک اما سیاه در کاغذی سفید بد عیان است به صورتم یک نقاب زدم تا به قول شاعر، در میان جمع باشم و دلم جای دیگر.
آن روز فهمیدم که اگر یک ماسک داشته باشم تا جلوی دهانم را بپوشاند، به خیلی ها لبخند نمی زنم..."
دوباره در می زنم. دایی جان این دفعه می شنود و دست از کتاب خواندن می کشد. معمولا بلند کتاب نمی خواند اما به اصرار آقای مظفری، هم اتاقیش، جوری می خواند که او هم بشنود تا حوصله اش سر نرود.
بعد از سلام و احوال پرسی، به هر دو زردآلو تعارف می کنم. دایی جان به فکر فرو می رود. آقای مظفری ملچ ملوچ کنان می گوید:" خدا خیرت دهد جوان!
تا به حال زردآلو به این شیرینی نخورده بودم. آقا یدالله، خواهرزاده ات خیلی هوایت را دارد ها!
از روزی که به خاطر قلبت اینجا آمدی، هر روز می آید و سر می زند."
دایی جان لبخندی می زند. من می گویم:" ولی من زردآلویی به مراتب شیرین تر از این خورده بودم؛ زردآلوی باغ دایی جان."
آقای مظفری با تعجب می گوید:"راستی یدالله؟! تو باغ داشتی و به ما نگفتی کلک!"
دایی جان چیزی نمی گوید و بیشتر به فکر فرو می رود. عجب اشتباهی کردم! اصلا حواسم نبود. چرا از آن باغ حرف زدم؟ اصلا چرا زردآلو خریدم که بخواهد بحث به اینجا بکشد؟ آن همه میوه آنجا بود.
#حسن_اسدی_فرد
#کرونا #قرنطینه #کتاب #تفکر #زندگی
پول زردآلو ها را حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
دایی جان از کمپوت خوشش نمی آمد بنابراین برایش خود میوه را گرفتم. او همیشه می گفت:" هر چیزی، اصلش خوب است."
بالاخره رسیدم، اتاق 204. دو سال و چهار ماه است که هر روز به بیمارستان می آیم، به دایی جان عرض سلامی می کنم و بعد سر کارم می روم.
در می زنم...
"... بیماری در تمام شهر پخش شده بود. کسی دیگر جرأت بیرون آمدن از خانه اش را نداشت. همه ی کسب و کار ها خوابیده و تمام رویداد ها متوقف شده بود. گویی کسی برای مدتی ترمز این عالم را کشید!
قطار سریع السیر ازل به ابد، در ایستگاه طمع و زیاده خواهی بشریت ایستاد. همه ی امید ها به یأس تبدیل شد و همه ی عقل ها به جهل.
هم قطاران من اما، در این برهه تصمیم گرفتند به صورتشان نقاب بزنند تا چهره های مأیوسشان، مجهول بماند! اتفاقا به من هم یکی دادند. من هم از آنجا که لکه ای بس کوچک اما سیاه در کاغذی سفید بد عیان است به صورتم یک نقاب زدم تا به قول شاعر، در میان جمع باشم و دلم جای دیگر.
آن روز فهمیدم که اگر یک ماسک داشته باشم تا جلوی دهانم را بپوشاند، به خیلی ها لبخند نمی زنم..."
دوباره در می زنم. دایی جان این دفعه می شنود و دست از کتاب خواندن می کشد. معمولا بلند کتاب نمی خواند اما به اصرار آقای مظفری، هم اتاقیش، جوری می خواند که او هم بشنود تا حوصله اش سر نرود.
بعد از سلام و احوال پرسی، به هر دو زردآلو تعارف می کنم. دایی جان به فکر فرو می رود. آقای مظفری ملچ ملوچ کنان می گوید:" خدا خیرت دهد جوان!
تا به حال زردآلو به این شیرینی نخورده بودم. آقا یدالله، خواهرزاده ات خیلی هوایت را دارد ها!
از روزی که به خاطر قلبت اینجا آمدی، هر روز می آید و سر می زند."
دایی جان لبخندی می زند. من می گویم:" ولی من زردآلویی به مراتب شیرین تر از این خورده بودم؛ زردآلوی باغ دایی جان."
آقای مظفری با تعجب می گوید:"راستی یدالله؟! تو باغ داشتی و به ما نگفتی کلک!"
دایی جان چیزی نمی گوید و بیشتر به فکر فرو می رود. عجب اشتباهی کردم! اصلا حواسم نبود. چرا از آن باغ حرف زدم؟ اصلا چرا زردآلو خریدم که بخواهد بحث به اینجا بکشد؟ آن همه میوه آنجا بود.
#حسن_اسدی_فرد
#کرونا #قرنطینه #کتاب #تفکر #زندگی
۱۰.۰k
۲۲ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.