بورام*
بورام*
داستان زندگی من از اون جایی شروع شد که...
مادرم: می یونگ: دو قلو باردار شد یکیش من یکیش
بورام و برادرم ته یانگ
پدرم مین یونگی بین منو برادرم ته یانگ فرق میزاره
اون تو ناز و نعمت من هر شب با کتک های پدرم
میخوابم
من 18 سالمه 3 دقیقه از ته یانگ کوچیک ترم
تصمیم گرفتم امشب کارمو تموم کنم
رفتم لبه ی پنجره واستادم(عکس گذاشتم)
که
راوی: بورام همونطور که ب پایین زل زده بود یونگی با شتاب در رو باز کرد
بورام با ترس به یونگی زل زده بود
ـــــــــ
بورام
یونگی_ تو فکر کنم هر شب دلت کتک میخواد
می یونگ= عزیزم ولش کن بیا بریم
ته یانگ= اره بابا چیزی نشده ول کن
یونگی = بورام(داد)
یونگی بورام رو کشید تو
بورام=ب... به... بله
اون شب یونگی به بهونه الکی بورام و زد!
می یونگ= تروخدا ولش کننن(گریه)
ته یانگ یونگی رو کشید کنار
می یونگ= بورام... بورام
بورام با سر و صورت خونی گیج میزد
بورام=ما..... ما..... ن...
می یونگ=جانم... بـــــــــــــورام(داد و گریه)
ته یانگ در و باز کرد...
ته یانگ= بورام
ته یانگ اومده بدن بی هوش بورام و بغل گرفت و رفت تو ماشین
و به سمت بیمارستان حرکت کرد
دکتر= خب بخیر گذشت سرشون 26 تا بخیه خورده
می یونگ= میتونم ببینمش
دکی = بله
می یونگ= بورام دخترم
بورام همونطور بی حال رو تخت دراز کشیده بود
بورام _چرا نزاشتید بمیرم چرا نزاشتیددددددددددد
ته یانگ= بورام (اروم)
ته یانگ= الو عمو کوک.... اره بابا دوباره بورام و زده
بیمارستان..... خوب باشه باشه.... بیمارستان امید
(از خودم در اوردم)
کوک رسید
کوک=سلام ته یانگ
ته یانگ=سلام عمو کوک
کوک = کجاس
.....
چطور بود
داستان زندگی من از اون جایی شروع شد که...
مادرم: می یونگ: دو قلو باردار شد یکیش من یکیش
بورام و برادرم ته یانگ
پدرم مین یونگی بین منو برادرم ته یانگ فرق میزاره
اون تو ناز و نعمت من هر شب با کتک های پدرم
میخوابم
من 18 سالمه 3 دقیقه از ته یانگ کوچیک ترم
تصمیم گرفتم امشب کارمو تموم کنم
رفتم لبه ی پنجره واستادم(عکس گذاشتم)
که
راوی: بورام همونطور که ب پایین زل زده بود یونگی با شتاب در رو باز کرد
بورام با ترس به یونگی زل زده بود
ـــــــــ
بورام
یونگی_ تو فکر کنم هر شب دلت کتک میخواد
می یونگ= عزیزم ولش کن بیا بریم
ته یانگ= اره بابا چیزی نشده ول کن
یونگی = بورام(داد)
یونگی بورام رو کشید تو
بورام=ب... به... بله
اون شب یونگی به بهونه الکی بورام و زد!
می یونگ= تروخدا ولش کننن(گریه)
ته یانگ یونگی رو کشید کنار
می یونگ= بورام... بورام
بورام با سر و صورت خونی گیج میزد
بورام=ما..... ما..... ن...
می یونگ=جانم... بـــــــــــــورام(داد و گریه)
ته یانگ در و باز کرد...
ته یانگ= بورام
ته یانگ اومده بدن بی هوش بورام و بغل گرفت و رفت تو ماشین
و به سمت بیمارستان حرکت کرد
دکتر= خب بخیر گذشت سرشون 26 تا بخیه خورده
می یونگ= میتونم ببینمش
دکی = بله
می یونگ= بورام دخترم
بورام همونطور بی حال رو تخت دراز کشیده بود
بورام _چرا نزاشتید بمیرم چرا نزاشتیددددددددددد
ته یانگ= بورام (اروم)
ته یانگ= الو عمو کوک.... اره بابا دوباره بورام و زده
بیمارستان..... خوب باشه باشه.... بیمارستان امید
(از خودم در اوردم)
کوک رسید
کوک=سلام ته یانگ
ته یانگ=سلام عمو کوک
کوک = کجاس
.....
چطور بود
۱۹.۵k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.