part 2
«قضاوت نکن» "don't judge"
.__________________________
«الستور»
ینی من اینهمه مدت بدون اینکه خودم بدونم نقش بازی میکردم؟
- شت...
انگار یه انفجار بزرگ تو سرم اتفاق میفته.
قلبم بی اختیار تند تند میزنه.
- تو چت شده الستور...
انگار هیچ تعادلی ندارم.
میفتم زمین.
حس میکنم چشمام سیاهی میره.
انگار نمیتونم این حجم از سوال رو تحمل کنم.
بیهوش شدن*
«چارلی»
داشتم طبقه اول کلی با خودم حرف میزدم.
لوسیفر تکیه زده بود به دیوار و نگام میکرد.
فشار زیادی رومه.
آمار هتل خیلی پایین اومده.
شاید بهتر باشه یه ویدیوی تبلیغاتی جدید بسازیم..
یا تو شبکه خبر درخواست کمک کنیم تا شیاطین بیشتری اینجا جمع شن.
واقعا نمیدونم..
تقریبا ۱۵ دقیقه ای میشه الستور رفته طبقه دوم..
بی حوصله به نظر میمومد و یجورایی کسل.
فکنم رفتم رو مخش...
همون طور که داشتم راه میرفتم دور خودم وایمیستم.
لوسیفر که داره با ناخوناش ور میره و حواسش پرته.
مزخرفه ولی نگران الستورم...
نکنه اتفاقی افتاده واسش ؟
حسم هیچوقت بهم دروغ نگفته... پس.. وای!
سمت پله ها میدوعم.
لوسیفر متعجب میشه.
لوسیفر: چارلی ؟؟ چیشده؟؟
میدوعه سمتم و دستمو میگیره.
- چیزی نیست بابا فقط یکم نگران شدم..بهت قول میدم چیزی نیست..
آرامشمو حفظ میکنم.
به چشمای لوسیفر نگاه میکنم ، چشماش دنبال اطمینان میگرده.
لوسیفر: باشه باشه...
آروم میشه و میره عقب.
از پله ها بالا میرم.
طبقه دوم.. الستور اینجا نیست.
میرم طبقه سوم.
اینجا هم نیست...
چشمم میخوره به در بالکن.
-حس خوبی ندارم..
درو باز میکنم و با صحنه ای که الستور بیهوش شده مواجه میشم.
- اوه شت الستور.....
با تردید میرم سمتش.
خم میشم و دستمو میزارم رو شونه الستور.
خیلی آروم تکونش میدم به امید اینکه بیدار شه.
-خب این کار بی فایدس..
واقعا نمیدونم چیکار کنم دستپاچه شدم.
سعی میکنم بلندش کنم که متوجه میشم قلبش تند تند میزنه.
- هن...؟
یکم مشکوک به نظر میاد.
آروم میبرمش سمت یه اتاق خالی طبقه سوم.
درو باز میکنم و میزارمش روی کاناپه اتاق.
میشینم کنارش البته یکم با فاصله.
- چرا حس میکنم داری یه چیزیو مخفی میکنی؟
واسا هدفم از پرسیدن این سوال چی بود ؟
ای خاک تو سرت چارلی.
بعد این همه مدت تازه به این فکر افتادی؟
تو ذهنم خودمو فحش میدم و سرزنش میکنم.
چند دقیقه بعد*
اینقدر تو افکارم غرق شدم که اصن نفهمیدم لای چشمای الستور بازه.
- هوم... فکنم بین مرض بیهوشی و بیداریه...عاو..
الستور بی حرکته.
خیلی اتفاقی دستم میخوره به دستش و متوجه میشم چقدر سرده.
چرا همش داره مشکوک تر میشه...
___________________________________
پایان پارت دو.
پارت سه؟
.__________________________
«الستور»
ینی من اینهمه مدت بدون اینکه خودم بدونم نقش بازی میکردم؟
- شت...
انگار یه انفجار بزرگ تو سرم اتفاق میفته.
قلبم بی اختیار تند تند میزنه.
- تو چت شده الستور...
انگار هیچ تعادلی ندارم.
میفتم زمین.
حس میکنم چشمام سیاهی میره.
انگار نمیتونم این حجم از سوال رو تحمل کنم.
بیهوش شدن*
«چارلی»
داشتم طبقه اول کلی با خودم حرف میزدم.
لوسیفر تکیه زده بود به دیوار و نگام میکرد.
فشار زیادی رومه.
آمار هتل خیلی پایین اومده.
شاید بهتر باشه یه ویدیوی تبلیغاتی جدید بسازیم..
یا تو شبکه خبر درخواست کمک کنیم تا شیاطین بیشتری اینجا جمع شن.
واقعا نمیدونم..
تقریبا ۱۵ دقیقه ای میشه الستور رفته طبقه دوم..
بی حوصله به نظر میمومد و یجورایی کسل.
فکنم رفتم رو مخش...
همون طور که داشتم راه میرفتم دور خودم وایمیستم.
لوسیفر که داره با ناخوناش ور میره و حواسش پرته.
مزخرفه ولی نگران الستورم...
نکنه اتفاقی افتاده واسش ؟
حسم هیچوقت بهم دروغ نگفته... پس.. وای!
سمت پله ها میدوعم.
لوسیفر متعجب میشه.
لوسیفر: چارلی ؟؟ چیشده؟؟
میدوعه سمتم و دستمو میگیره.
- چیزی نیست بابا فقط یکم نگران شدم..بهت قول میدم چیزی نیست..
آرامشمو حفظ میکنم.
به چشمای لوسیفر نگاه میکنم ، چشماش دنبال اطمینان میگرده.
لوسیفر: باشه باشه...
آروم میشه و میره عقب.
از پله ها بالا میرم.
طبقه دوم.. الستور اینجا نیست.
میرم طبقه سوم.
اینجا هم نیست...
چشمم میخوره به در بالکن.
-حس خوبی ندارم..
درو باز میکنم و با صحنه ای که الستور بیهوش شده مواجه میشم.
- اوه شت الستور.....
با تردید میرم سمتش.
خم میشم و دستمو میزارم رو شونه الستور.
خیلی آروم تکونش میدم به امید اینکه بیدار شه.
-خب این کار بی فایدس..
واقعا نمیدونم چیکار کنم دستپاچه شدم.
سعی میکنم بلندش کنم که متوجه میشم قلبش تند تند میزنه.
- هن...؟
یکم مشکوک به نظر میاد.
آروم میبرمش سمت یه اتاق خالی طبقه سوم.
درو باز میکنم و میزارمش روی کاناپه اتاق.
میشینم کنارش البته یکم با فاصله.
- چرا حس میکنم داری یه چیزیو مخفی میکنی؟
واسا هدفم از پرسیدن این سوال چی بود ؟
ای خاک تو سرت چارلی.
بعد این همه مدت تازه به این فکر افتادی؟
تو ذهنم خودمو فحش میدم و سرزنش میکنم.
چند دقیقه بعد*
اینقدر تو افکارم غرق شدم که اصن نفهمیدم لای چشمای الستور بازه.
- هوم... فکنم بین مرض بیهوشی و بیداریه...عاو..
الستور بی حرکته.
خیلی اتفاقی دستم میخوره به دستش و متوجه میشم چقدر سرده.
چرا همش داره مشکوک تر میشه...
___________________________________
پایان پارت دو.
پارت سه؟
۴.۹k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.