"بی نام"
"بینام"
من آنی بودم که درد را به چشمهایش دیدم و تلاش کردم غم را از بند دستانش جدا کنم. اما چطور؟ این داستان طولانی، به درازای زمین تا آسمان است که آمیخته شده به اندوه و جدایی و هرآنچه در میان ما بود، با لبخندی به تلخی دانه های سیاه قهوه به پایان رسید.
آن روزی را که برای اولین بار به دیدنم آمدی یادت میآید؟ دختر کوچکی بودی معذب و ترسیده. مادرت تو را با زور راهی کرده بود و تو...از ترس زخمهای دوباره و صدای فریادی که شنیده نمیشود، آمدی و بر شیطان مهربان درونت که تو را به فرار وسوسه میکرد غلبه کردی.
وقتی بعد از چند بار ملاقاتمان بالاخره زبان به سخن گشودی...آن روز را خوب خوب به خاطر دارم. چرا که از آن پس به جای یک قلب، چندین تکه قلب در سینه داشتم و با وجود این هرچه کردم، نتوانستم حتی تکهای از آن را به تو بدهم، در حالی که تو صاحب تمام آن بودی.
زمانی که برای اولین بار گذاشتی زخمهای اندوه و ترس بر روی کمر و بازوهایت را لمس کنم، میخواستم فقط بدنهایمان را جابهجا کنم تا دیگر با دیدن آن زخم ها به یاد آن شبهای تاریک درون زیرزمین نیوفتی و باز هم هرآنچه میخواستم گرفتن کابوسهای دردناکت و جایگزین کردن آن با رویایی شیرین بود.
ماهها و سالها گذشتند و این من بودم که در راه جان دادن به روحت جان میدادم و قطرهقطره جاری میشدم.
و انتهای داستان ما...آن روزی بود که مرا نادیده گرفتی و با آن لبخند تلخت که افسون جانم بود، خود را تسلیم جاذبه کردی و مرا با رشته کوه درد و رنج و دلتنگی و عذاب تنها گذاشتی.
حالا در انتهای داستانم، دوباره به کاغذ خیس از اشکم نگاه میکنم و چشمهایم را میبندم. مرا ببخش که کافی نبودم؛ فرشتهی رانده شده از بهشت، مرا ببخش.
اینها آخرین کلمات مناند در این دنیای فانی و بیرحم...خداحافظ
.
مدیونید فکر کنید موقع نوشتنش گریه کردم...
من آنی بودم که درد را به چشمهایش دیدم و تلاش کردم غم را از بند دستانش جدا کنم. اما چطور؟ این داستان طولانی، به درازای زمین تا آسمان است که آمیخته شده به اندوه و جدایی و هرآنچه در میان ما بود، با لبخندی به تلخی دانه های سیاه قهوه به پایان رسید.
آن روزی را که برای اولین بار به دیدنم آمدی یادت میآید؟ دختر کوچکی بودی معذب و ترسیده. مادرت تو را با زور راهی کرده بود و تو...از ترس زخمهای دوباره و صدای فریادی که شنیده نمیشود، آمدی و بر شیطان مهربان درونت که تو را به فرار وسوسه میکرد غلبه کردی.
وقتی بعد از چند بار ملاقاتمان بالاخره زبان به سخن گشودی...آن روز را خوب خوب به خاطر دارم. چرا که از آن پس به جای یک قلب، چندین تکه قلب در سینه داشتم و با وجود این هرچه کردم، نتوانستم حتی تکهای از آن را به تو بدهم، در حالی که تو صاحب تمام آن بودی.
زمانی که برای اولین بار گذاشتی زخمهای اندوه و ترس بر روی کمر و بازوهایت را لمس کنم، میخواستم فقط بدنهایمان را جابهجا کنم تا دیگر با دیدن آن زخم ها به یاد آن شبهای تاریک درون زیرزمین نیوفتی و باز هم هرآنچه میخواستم گرفتن کابوسهای دردناکت و جایگزین کردن آن با رویایی شیرین بود.
ماهها و سالها گذشتند و این من بودم که در راه جان دادن به روحت جان میدادم و قطرهقطره جاری میشدم.
و انتهای داستان ما...آن روزی بود که مرا نادیده گرفتی و با آن لبخند تلخت که افسون جانم بود، خود را تسلیم جاذبه کردی و مرا با رشته کوه درد و رنج و دلتنگی و عذاب تنها گذاشتی.
حالا در انتهای داستانم، دوباره به کاغذ خیس از اشکم نگاه میکنم و چشمهایم را میبندم. مرا ببخش که کافی نبودم؛ فرشتهی رانده شده از بهشت، مرا ببخش.
اینها آخرین کلمات مناند در این دنیای فانی و بیرحم...خداحافظ
.
مدیونید فکر کنید موقع نوشتنش گریه کردم...
۳.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.