برزو پسر سهراب
#برزو_پسر_سهراب
#شاهنامه
سپس براسبی نشت وبه سوی جوان راه افتاد .
از آن سوجوان بادیدن سواری که پیش می آمد،با خود گفت:بی گمان این سوارنیز برای بردن من می آید،پس باید آماده باشم تا همین که خواست دراین باره سخن بگویید،بیدرنگ با بیل برسرش بکوبم .
پس،بیل را به هوا برد وآمآده رسیدن سوار شد. پیران وقتی چنین دید،دانست که قصدجوان چیست.او که مردی جهان دیده بود،پیش از رسیدن به جوان ازاسب پیاده شد.دست برسینه گذاشت وبر او درود فرستاد. جوان که چنین دیدپیرمردی دربرابرش ایستاده است وبا او به نرمی سخن میگوید،پاسخ او راداد وبیل برزمین گذاشت .پیران با مهربانی از حال او پرسید وهمان طور آرام پیش می رفت.
پیران وقتی گفتار نرم راکارگر دید پرسید:ای دلاور!تو راجوانی دانا وبینال می بینم،ولی درشگفتم که چرابا سوارما چنین کردی؟
جوان گفت:اوسزای بی ادبی ودرشتگویی خود را دید.
پیران باچرب زبانی گفت:به راستس که سزای درشتگویی ونادانی همین است.کاش چنان مردی را که با تو جوان دلاور که با توجوان ازسر بی ادبی سخن گفت،کشته بودی. ای شیرمرد!بدان که من پیران،وزیرشاه افراسیابم .شاه ما آرزوی دیدارشما را دارد.اوسخت شیفته شده است که ساعتی درکنارش باشی.پس،بزرگواری کن وبه سراپرده شاه مابیا تااو رابه دیدار خود شاد کنی.
گفتار نرم پیران به دل جوان نشست. پس،سخن پیران راپذیرفت وبااو روانه سراپرده شاه توران شد.افراسیاب با دیدن جوان،بسیارشاد شد.اورا به بالای چادربرد ودرکنار خودنشاند.شاه چون همچون وزیرش پیران،باچرب زبانی گفت:خوش آمدی ای جوان شیردل.بادیدنت جانه رفته از بدنم بازگشت.بدان که تو شایسته فرمان روایی هستی،نه کارگری ونه دهقانی. پس درنخستین گام باید تنپوشی زیبا وگرانبها به تن کنی که براستی شایسته آن هستی .افراسیاب به خدمتکاران دستورداد تاجوان رابا خود ببرندولباس گرانبهایی بر تن اوکنند .
دقایقی بعد جوان با لباس شاهانه به سراپرده بازگشت.چشمان افراسیاب به بر او دوخته شد.سپس پرسید:ای جوان پهلون!اکنون هنگام آن است که نامت را به ما بگویی.
جوان گفت:من برزو هستم.
افراسیاب سری جنباند وگفت:ای برزو بدان که از این پس،ماتو رابه فرزندی خود پذیرفته ایم.دختری ازدخترا ن شبستان خود رانیز به همسری تودرمی آوریم تا خویش ماباشی وهمیشه درکنارمان بمانی.
برزو که از حکایت این محبت بی خبر بود وآن را از محبت افراسیاب می دانست،ازشاه توران سپاس گذاری کردوگفت:من نیز از این پس خود رااز یاران وبستگان شاه میدانم وهرفرمانی که بدهد،ازجان ودل میپذیرم .
افراسیاب دردل خندید،اما به رخسارآشکار نساخت.اوفرفرصت را مناسب دید و روبه برزو گفت:من پیوسته درپی کسی می گشتم که اورا به جانشینی خود برگذینم واداره کشور بزرگ توران رابه دستش بسپارم . اکنون اورا یافته ام او کسی نیست جز تو. اما تو برای رسیدن به شاهی،باید یکی از دشمنان بزرگ مرا ازسر راه برداری.پس چنین کن تا تاج شاهی رابه دست خود برسرت بگذارم .
برزو که از شادمانی در پوست خود نمی گنجید بیدرنگ گفت:آماده ام تا با هرکه شاه دستور دهد دست وپنجه نرم کنم.افراسیاب خوشحال شد وگفت:درود برتو جوان بی باک!اکنون بیاسای تادر زمان مناسب تو رابا این دشمن آشنا کنم.
افراسیاب هنگامی که برزو را باخود همدل وهمراه کرد،مادراورا یافت وبه او سیم و زرفراوان بخشید.آنگاه برزو ومادرش راهمراه خود به توران زمین برد...
ادامه...
#شاهنامه
سپس براسبی نشت وبه سوی جوان راه افتاد .
از آن سوجوان بادیدن سواری که پیش می آمد،با خود گفت:بی گمان این سوارنیز برای بردن من می آید،پس باید آماده باشم تا همین که خواست دراین باره سخن بگویید،بیدرنگ با بیل برسرش بکوبم .
پس،بیل را به هوا برد وآمآده رسیدن سوار شد. پیران وقتی چنین دید،دانست که قصدجوان چیست.او که مردی جهان دیده بود،پیش از رسیدن به جوان ازاسب پیاده شد.دست برسینه گذاشت وبر او درود فرستاد. جوان که چنین دیدپیرمردی دربرابرش ایستاده است وبا او به نرمی سخن میگوید،پاسخ او راداد وبیل برزمین گذاشت .پیران با مهربانی از حال او پرسید وهمان طور آرام پیش می رفت.
پیران وقتی گفتار نرم راکارگر دید پرسید:ای دلاور!تو راجوانی دانا وبینال می بینم،ولی درشگفتم که چرابا سوارما چنین کردی؟
جوان گفت:اوسزای بی ادبی ودرشتگویی خود را دید.
پیران باچرب زبانی گفت:به راستس که سزای درشتگویی ونادانی همین است.کاش چنان مردی را که با تو جوان دلاور که با توجوان ازسر بی ادبی سخن گفت،کشته بودی. ای شیرمرد!بدان که من پیران،وزیرشاه افراسیابم .شاه ما آرزوی دیدارشما را دارد.اوسخت شیفته شده است که ساعتی درکنارش باشی.پس،بزرگواری کن وبه سراپرده شاه مابیا تااو رابه دیدار خود شاد کنی.
گفتار نرم پیران به دل جوان نشست. پس،سخن پیران راپذیرفت وبااو روانه سراپرده شاه توران شد.افراسیاب با دیدن جوان،بسیارشاد شد.اورا به بالای چادربرد ودرکنار خودنشاند.شاه چون همچون وزیرش پیران،باچرب زبانی گفت:خوش آمدی ای جوان شیردل.بادیدنت جانه رفته از بدنم بازگشت.بدان که تو شایسته فرمان روایی هستی،نه کارگری ونه دهقانی. پس درنخستین گام باید تنپوشی زیبا وگرانبها به تن کنی که براستی شایسته آن هستی .افراسیاب به خدمتکاران دستورداد تاجوان رابا خود ببرندولباس گرانبهایی بر تن اوکنند .
دقایقی بعد جوان با لباس شاهانه به سراپرده بازگشت.چشمان افراسیاب به بر او دوخته شد.سپس پرسید:ای جوان پهلون!اکنون هنگام آن است که نامت را به ما بگویی.
جوان گفت:من برزو هستم.
افراسیاب سری جنباند وگفت:ای برزو بدان که از این پس،ماتو رابه فرزندی خود پذیرفته ایم.دختری ازدخترا ن شبستان خود رانیز به همسری تودرمی آوریم تا خویش ماباشی وهمیشه درکنارمان بمانی.
برزو که از حکایت این محبت بی خبر بود وآن را از محبت افراسیاب می دانست،ازشاه توران سپاس گذاری کردوگفت:من نیز از این پس خود رااز یاران وبستگان شاه میدانم وهرفرمانی که بدهد،ازجان ودل میپذیرم .
افراسیاب دردل خندید،اما به رخسارآشکار نساخت.اوفرفرصت را مناسب دید و روبه برزو گفت:من پیوسته درپی کسی می گشتم که اورا به جانشینی خود برگذینم واداره کشور بزرگ توران رابه دستش بسپارم . اکنون اورا یافته ام او کسی نیست جز تو. اما تو برای رسیدن به شاهی،باید یکی از دشمنان بزرگ مرا ازسر راه برداری.پس چنین کن تا تاج شاهی رابه دست خود برسرت بگذارم .
برزو که از شادمانی در پوست خود نمی گنجید بیدرنگ گفت:آماده ام تا با هرکه شاه دستور دهد دست وپنجه نرم کنم.افراسیاب خوشحال شد وگفت:درود برتو جوان بی باک!اکنون بیاسای تادر زمان مناسب تو رابا این دشمن آشنا کنم.
افراسیاب هنگامی که برزو را باخود همدل وهمراه کرد،مادراورا یافت وبه او سیم و زرفراوان بخشید.آنگاه برزو ومادرش راهمراه خود به توران زمین برد...
ادامه...
۱.۱k
۲۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.