p:10
نگاهی بهش کردم و داد زدم
_ باز کن این درو میخوام برم
کلیدی که دستش بودو توی جیب شلوارش گذاشت
کوک:کلید؟چ کلیدی
تو این لحظه جرعت نزدیک شدن بهشو نداشتم فقط میخواستم این در بازشه و برم بیرون که اون قاتل غیرممکنش کرده بود دیگه نمیتونستم از دستش در برم و زورمم بهش نمیرسید پس حتما هرغلطی میخواست میتونست باهام بکنه و این لود که لرزه به تنم مینداخت
سمتش رفتم که کلیدو ازش بگیرم
هانا: بده اون کلیدو
کوک: خودت میتونی برش داری
چی میگفت اینن
تنها واکنشم چند قدم عقب رفتن بود
کوک: فسقلیه من ترسیده (خنده)
اون خندش الان برام تبدیل به شکنجه شده بود و بیشتر میترسوندم خدایا من که انقد ترسو نبودم با هزارتا روانی هرروز سروکار داشتم و عین خیالم نبود چم شد اخه
پوزخندی زدو سمتم اومد این جلو اومدن اون و عقب رفتن من تا موقعی که خوردم به تخت و افتادم ادامه داشت
خواستم بلند شم ولی اون زودتر اقدام کرد و خودشو انداخت روم
هانا: ه هی پ پاشو
خیلی سعی کردم کنارش بزنم ولی ایندفعه دستامم اسیر خودش کرد
کوک: ولی خیلی باهات کار دارم فسقل
چیکار داشت این مرد
هانا: چی میگی چ کاری پاشو از روم
پشت دستشو روی گونم کشید
کوک: بنظر خودت چ کاری(پوزخند)
قطعا قصد داشت ی گوهی بخوره
هانا: ننظری ندارم
کوک: پس شروع کنم که بفهمی
اینجوری حرف زدنش لرز به تنم مینداخت خدا میدونست چیا تو اون ذهن کثیفش میگذره
تا اومدم حرفی بزنم که راضی بشه و بزاره برم لباشو رو لبام گذاشت
اما ایندفعه مث دفعه ی قبل یه بوسه ی کوتاه نبود و اون طولانی ترشو میخواست
سعی میکردم از خودم جداش کنم ولی بی فایده بود تنها سلاحم دستام بودن که اسیر خودش کرده بودشون
تقلاهام روش اثری نداشت و تا کار خودشو تموم نکرده بود قصد نداشت ولم کنه
کوک:خیلی خوشمزه ای
هانا:توام خیلیی عوضیی
از روم بلند شد و گفت
_میدونم فسقل میدونم
هانا: پررو تر از تو وجود نداره اصن
کلیدو از جیبش دراوورد و داد دستم
کوک: فعلا تا همینقد پیش میرم فسقل البته ازین بیشترم میشه پیش رفت اگه بخوای
هانا: گمشو عوضیی برو پیش همون زیرخوابات
بعد اتمام حرفم درو بازکردم و زود بیرون اومدم و به اتاق امن خودم پناه بردم
اگه ازین بیشتر بمونم این قاتل حتما بلایی سرم میاره راه فراریم که برام نزاشته و هیچ جوره نمیتونم در برم ولی نمیتونمم بمونم دیگه واقعا دارم ازش میترسم نمیخواستم بلاخره رفتارا و کاراش جواب بده و تا ابد نمیتونم از کنارش جم بخورم ولی نمیخوام اینو میترسم ازش حتی ازینکه کنارش باشمم احساس ترس دارم
سعی کردم این افکار مضخرفو کنار بزارم و به خواب پناه ببرم و موفقم شدم
**
میز بزرگی خدمتکارا چیده بودن واسه صبحونه مثلاا جالبیش اینجا بود که من اصلا صبحونه نمیخوردم و اونم که معلوم نبود اصن کجاست
_ باز کن این درو میخوام برم
کلیدی که دستش بودو توی جیب شلوارش گذاشت
کوک:کلید؟چ کلیدی
تو این لحظه جرعت نزدیک شدن بهشو نداشتم فقط میخواستم این در بازشه و برم بیرون که اون قاتل غیرممکنش کرده بود دیگه نمیتونستم از دستش در برم و زورمم بهش نمیرسید پس حتما هرغلطی میخواست میتونست باهام بکنه و این لود که لرزه به تنم مینداخت
سمتش رفتم که کلیدو ازش بگیرم
هانا: بده اون کلیدو
کوک: خودت میتونی برش داری
چی میگفت اینن
تنها واکنشم چند قدم عقب رفتن بود
کوک: فسقلیه من ترسیده (خنده)
اون خندش الان برام تبدیل به شکنجه شده بود و بیشتر میترسوندم خدایا من که انقد ترسو نبودم با هزارتا روانی هرروز سروکار داشتم و عین خیالم نبود چم شد اخه
پوزخندی زدو سمتم اومد این جلو اومدن اون و عقب رفتن من تا موقعی که خوردم به تخت و افتادم ادامه داشت
خواستم بلند شم ولی اون زودتر اقدام کرد و خودشو انداخت روم
هانا: ه هی پ پاشو
خیلی سعی کردم کنارش بزنم ولی ایندفعه دستامم اسیر خودش کرد
کوک: ولی خیلی باهات کار دارم فسقل
چیکار داشت این مرد
هانا: چی میگی چ کاری پاشو از روم
پشت دستشو روی گونم کشید
کوک: بنظر خودت چ کاری(پوزخند)
قطعا قصد داشت ی گوهی بخوره
هانا: ننظری ندارم
کوک: پس شروع کنم که بفهمی
اینجوری حرف زدنش لرز به تنم مینداخت خدا میدونست چیا تو اون ذهن کثیفش میگذره
تا اومدم حرفی بزنم که راضی بشه و بزاره برم لباشو رو لبام گذاشت
اما ایندفعه مث دفعه ی قبل یه بوسه ی کوتاه نبود و اون طولانی ترشو میخواست
سعی میکردم از خودم جداش کنم ولی بی فایده بود تنها سلاحم دستام بودن که اسیر خودش کرده بودشون
تقلاهام روش اثری نداشت و تا کار خودشو تموم نکرده بود قصد نداشت ولم کنه
کوک:خیلی خوشمزه ای
هانا:توام خیلیی عوضیی
از روم بلند شد و گفت
_میدونم فسقل میدونم
هانا: پررو تر از تو وجود نداره اصن
کلیدو از جیبش دراوورد و داد دستم
کوک: فعلا تا همینقد پیش میرم فسقل البته ازین بیشترم میشه پیش رفت اگه بخوای
هانا: گمشو عوضیی برو پیش همون زیرخوابات
بعد اتمام حرفم درو بازکردم و زود بیرون اومدم و به اتاق امن خودم پناه بردم
اگه ازین بیشتر بمونم این قاتل حتما بلایی سرم میاره راه فراریم که برام نزاشته و هیچ جوره نمیتونم در برم ولی نمیتونمم بمونم دیگه واقعا دارم ازش میترسم نمیخواستم بلاخره رفتارا و کاراش جواب بده و تا ابد نمیتونم از کنارش جم بخورم ولی نمیخوام اینو میترسم ازش حتی ازینکه کنارش باشمم احساس ترس دارم
سعی کردم این افکار مضخرفو کنار بزارم و به خواب پناه ببرم و موفقم شدم
**
میز بزرگی خدمتکارا چیده بودن واسه صبحونه مثلاا جالبیش اینجا بود که من اصلا صبحونه نمیخوردم و اونم که معلوم نبود اصن کجاست
۷.۷k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.