ما را به مصیبت آشنا کرد دستی که تو را ز ما جدا کرد...
در باغ تویی که دلپذیراست
در ماه تویی که بی نظیراست
در جان و منی میان جانی
هر جا نگرم تو در میانی
بی هم نفسان نفس چه باشد
بلبل چو رود قفس چه باشد
بی لذت روح تن چه ارزد
با دوری تو وطن چه ارزد
از یار جدا شدن چه زشت است
این بازی تلخ سرنوشت است
از حال دلم تراخبر نیست
دل از دل من شکسته تر نیست
صد قصه کنم ز آشنایی
بس گریه ز تلخی جدایی
مارا به مصیبت آشنا کرد
دستی که تو را زما جدا کرد
کی بی تو بر آورم نفس را
ای کاش بشکنم قفس را
تو سرو منی به باغ برگرد
بنگر که غمت با ما چه ها کرد
در ماه تویی که بی نظیراست
در جان و منی میان جانی
هر جا نگرم تو در میانی
بی هم نفسان نفس چه باشد
بلبل چو رود قفس چه باشد
بی لذت روح تن چه ارزد
با دوری تو وطن چه ارزد
از یار جدا شدن چه زشت است
این بازی تلخ سرنوشت است
از حال دلم تراخبر نیست
دل از دل من شکسته تر نیست
صد قصه کنم ز آشنایی
بس گریه ز تلخی جدایی
مارا به مصیبت آشنا کرد
دستی که تو را زما جدا کرد
کی بی تو بر آورم نفس را
ای کاش بشکنم قفس را
تو سرو منی به باغ برگرد
بنگر که غمت با ما چه ها کرد
۳.۷k
۰۴ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.