از میان زباله ها پارت ۲۵
از میان زباله ها پارت ۲۵
بلاخره همه ی مهمونا یکی پس از دیگری اومدن و شام سرو شد بعد از خوردن غذا و جمع و شسته شدن ظرفا حاج ولی رو کرد به پدر گیتی که کنارش نشسته بود و آهسته گفت:
علی جان اجازه میدی؟
حاج علی لبخند زد:
اجازه ما هم دست شماست دختر از خودتونه مبارکه انشاالله
حاج ولی سر پا ایستاد و همه رو به سکوت دعوت کرد:
یک لحظه گوش کنید میخواستم چند کلمه حرف بزنم
همه ساکت شدن و حاج ولی به گیتی و اشکان اشاره کرد بیان کنارش بایستن و بعد از اومدن اونها شروع کرد به حرف زدن:
امشب همونطور که میدونید جشن قبولی تخصص اشکان جان پسرمه ولی من فکر کردم که حالا که همه دور هم جمعیم با ی تیر دو نشون بزنم و با اجازه ی حاج علی نامزدی پسرم اشکان و نور چشمم دختر گلم برادرزاده ام گیتی جان رو اعلام کنم
همه شروع به دست زدن کردن و تبریک گفتن بجز دو نفر که کارد میزدی خونشون در نمیومد یلدا و مهدی هردو گوشه ای نشسته بودن و با نفرت به این صحنه نگاه میکردن یلدا دستای مشت شده اشو به پاش کوبید و رو به مادرش گفت:
من دیگه تحمل این نمایش مسخره رو ندارم بریم
مادرش سر تکون داد:
صبر کن با خاله ات خداحافظی کنم بریم
و از کنار دخترش بلند شد و پیش خواهرش که کمی دور نشسته بود رفت و بالای سرش ایستاد:
خواهر اگه اجازه بدی من و یلدا رفع زحمت کنیم
جمیله از جاش بلند شد:
کجا میرین احترام جون سر شبه هنوز
احترام با طعنه جواب داد:
نه دیگه اون که براش اومده بودیم دیدیم الان بهتره رفع زحمت کنیم
جمیله حرفشو نشنیده گرفت:
بذار بگم سعید برسونتتون
مهدی که نفهمیده بودن از کی اونجا ایستاده و به حرفاشون گوش میده از پشت سر احترام جواب داد:
زندایی اگه اجازه بدین من میرسونمشون
جمیله لبخند زد:
زحمتت میشه پسرم
+این حرفا چیه زندایی رحمته
و قبل از اینکه جمیله یا احترام حرفی بزنن بسمت در خروجی رفت و احترام و یلدا پشت سرش راه افتادن اون شب یلدا انقدر عصبانی بود که حتی با مهمونا هم خداحافظی نکرد از در حیاط خارج شد و بسمت ماشین مهدی رفت و سوار شد مادرش هم کنارش نشست و حرکت کردن تو راه هیچکس حرف نزد اما وقتی رسیدن مهدی بعد از خداحافظی با احترام خانم رو به یلدا گفت: #از_میان_زباله_ها
بلاخره همه ی مهمونا یکی پس از دیگری اومدن و شام سرو شد بعد از خوردن غذا و جمع و شسته شدن ظرفا حاج ولی رو کرد به پدر گیتی که کنارش نشسته بود و آهسته گفت:
علی جان اجازه میدی؟
حاج علی لبخند زد:
اجازه ما هم دست شماست دختر از خودتونه مبارکه انشاالله
حاج ولی سر پا ایستاد و همه رو به سکوت دعوت کرد:
یک لحظه گوش کنید میخواستم چند کلمه حرف بزنم
همه ساکت شدن و حاج ولی به گیتی و اشکان اشاره کرد بیان کنارش بایستن و بعد از اومدن اونها شروع کرد به حرف زدن:
امشب همونطور که میدونید جشن قبولی تخصص اشکان جان پسرمه ولی من فکر کردم که حالا که همه دور هم جمعیم با ی تیر دو نشون بزنم و با اجازه ی حاج علی نامزدی پسرم اشکان و نور چشمم دختر گلم برادرزاده ام گیتی جان رو اعلام کنم
همه شروع به دست زدن کردن و تبریک گفتن بجز دو نفر که کارد میزدی خونشون در نمیومد یلدا و مهدی هردو گوشه ای نشسته بودن و با نفرت به این صحنه نگاه میکردن یلدا دستای مشت شده اشو به پاش کوبید و رو به مادرش گفت:
من دیگه تحمل این نمایش مسخره رو ندارم بریم
مادرش سر تکون داد:
صبر کن با خاله ات خداحافظی کنم بریم
و از کنار دخترش بلند شد و پیش خواهرش که کمی دور نشسته بود رفت و بالای سرش ایستاد:
خواهر اگه اجازه بدی من و یلدا رفع زحمت کنیم
جمیله از جاش بلند شد:
کجا میرین احترام جون سر شبه هنوز
احترام با طعنه جواب داد:
نه دیگه اون که براش اومده بودیم دیدیم الان بهتره رفع زحمت کنیم
جمیله حرفشو نشنیده گرفت:
بذار بگم سعید برسونتتون
مهدی که نفهمیده بودن از کی اونجا ایستاده و به حرفاشون گوش میده از پشت سر احترام جواب داد:
زندایی اگه اجازه بدین من میرسونمشون
جمیله لبخند زد:
زحمتت میشه پسرم
+این حرفا چیه زندایی رحمته
و قبل از اینکه جمیله یا احترام حرفی بزنن بسمت در خروجی رفت و احترام و یلدا پشت سرش راه افتادن اون شب یلدا انقدر عصبانی بود که حتی با مهمونا هم خداحافظی نکرد از در حیاط خارج شد و بسمت ماشین مهدی رفت و سوار شد مادرش هم کنارش نشست و حرکت کردن تو راه هیچکس حرف نزد اما وقتی رسیدن مهدی بعد از خداحافظی با احترام خانم رو به یلدا گفت: #از_میان_زباله_ها
۴.۹k
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.