من میشه ولم کنی؟؟مردم...
من_میشه ولم کنی؟؟مردم...
پندارخودشو عقب کشید
پندار+چیزه..بهار...م.من..من..میخوام.
یهودر بازشدو ماهم ازهم فاصله گرفتیم...عمه پروانه لبخندی زدو گفت
+بهاره...نوش آفرین..اومده...میخواد تورو ببینه...
پندارقیافه اش سرخ شدهول پرسی.
پندار_پارسایی؟!
عمه پروانه+اره..پارسایی...مگه چیه؟!اومده اینجا میگه با بهاره کارداره....دخترم یه لباس خوبم بپوش..باپسرعموش اومده...زود باش گلی...
درو که بست پندار هول شد و گفت
پندار_ح..حالا چیکارکنیم..
من+آروم باش...
پندار_بیا..اسم این خرو بردیم...ظاهرشد..
من لبخندی زدمو گفتم
من+ببین عزیزم...مشکلی نیس..من الان میرم یه مانتو میپوشم..همین شالمم خوبه..این رژو هم پاک میکنم...بعدباهم میریم...
پندار همراهم اومدو یه مانتوی مشکی بلند ازتوی کمدم بیرون کشید...
پندار_بهاراینو بپوش...
من+هرچی تو انتخاب کنی...
پندار_عاشقتم...
من+مابیشتر...
لباسو پوشیدمو خواستم رژو پاک کنم...پاک نمیشد...
من_پنداررژم پاک نمیشه..
پندارابروهاشو انداخت بالا و یه خنده ی شیطانی گردو گفت
پندار+بلدم پاکش کنما....پاکش کنم.
حواسم بهش نبود...
من_اگه بلدی بیا...
پندار اومد جلو و لباشو غنچه کرد...
من_دست به کارشو باید زود بریم این کارایعنی چی؟!
پندار+خوب عزیزم...این تنها روشیه که بلدم...
یه چندلحظه مکث کردم بالاخره مخم ازحالت هنگ دراومد فهمیدم منظورش چیه
من_خیع..بیشعور..نمیخواد..خودم پاک میکنم...
بعدازپاک کردن رژ همراه پندار اومدم پایین و همراه پندار روی مبل دونفره ای نشستم البته بعد ازحال و احوال پرسی های الکی ونمادین...
پسری که جفت نوش آفرین نشسته بود خودشو معرفی کرد..
پسره+گرشا ضیغمی هستم پسرخاله ی نوش آفرین..ازآشنایی باشما خیلی خوشبختم همچنین شما بانو...دستشو دراز کرد که بهم دست بده...اوه اوا پندار سرخ شد..پسرجان فاتحه اتو بخون...
پندار_خانوم فرهمند...به کسی دست نمیدن..بااین طرز صحبت کردنش بهش فهموند که باید منو به فامیلی صداکنه...البته اگرجرعت داشته باشه جلوش بامن همکلام بشه...
#رمان#رمانخونه
پندارخودشو عقب کشید
پندار+چیزه..بهار...م.من..من..میخوام.
یهودر بازشدو ماهم ازهم فاصله گرفتیم...عمه پروانه لبخندی زدو گفت
+بهاره...نوش آفرین..اومده...میخواد تورو ببینه...
پندارقیافه اش سرخ شدهول پرسی.
پندار_پارسایی؟!
عمه پروانه+اره..پارسایی...مگه چیه؟!اومده اینجا میگه با بهاره کارداره....دخترم یه لباس خوبم بپوش..باپسرعموش اومده...زود باش گلی...
درو که بست پندار هول شد و گفت
پندار_ح..حالا چیکارکنیم..
من+آروم باش...
پندار_بیا..اسم این خرو بردیم...ظاهرشد..
من لبخندی زدمو گفتم
من+ببین عزیزم...مشکلی نیس..من الان میرم یه مانتو میپوشم..همین شالمم خوبه..این رژو هم پاک میکنم...بعدباهم میریم...
پندار همراهم اومدو یه مانتوی مشکی بلند ازتوی کمدم بیرون کشید...
پندار_بهاراینو بپوش...
من+هرچی تو انتخاب کنی...
پندار_عاشقتم...
من+مابیشتر...
لباسو پوشیدمو خواستم رژو پاک کنم...پاک نمیشد...
من_پنداررژم پاک نمیشه..
پندارابروهاشو انداخت بالا و یه خنده ی شیطانی گردو گفت
پندار+بلدم پاکش کنما....پاکش کنم.
حواسم بهش نبود...
من_اگه بلدی بیا...
پندار اومد جلو و لباشو غنچه کرد...
من_دست به کارشو باید زود بریم این کارایعنی چی؟!
پندار+خوب عزیزم...این تنها روشیه که بلدم...
یه چندلحظه مکث کردم بالاخره مخم ازحالت هنگ دراومد فهمیدم منظورش چیه
من_خیع..بیشعور..نمیخواد..خودم پاک میکنم...
بعدازپاک کردن رژ همراه پندار اومدم پایین و همراه پندار روی مبل دونفره ای نشستم البته بعد ازحال و احوال پرسی های الکی ونمادین...
پسری که جفت نوش آفرین نشسته بود خودشو معرفی کرد..
پسره+گرشا ضیغمی هستم پسرخاله ی نوش آفرین..ازآشنایی باشما خیلی خوشبختم همچنین شما بانو...دستشو دراز کرد که بهم دست بده...اوه اوا پندار سرخ شد..پسرجان فاتحه اتو بخون...
پندار_خانوم فرهمند...به کسی دست نمیدن..بااین طرز صحبت کردنش بهش فهموند که باید منو به فامیلی صداکنه...البته اگرجرعت داشته باشه جلوش بامن همکلام بشه...
#رمان#رمانخونه
۱.۸k
۰۴ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.