حکایت دزفیلی :
حکایت دزفیلی :
پادشاه دختر زیبایی داشت و شرط گذاشته بود که دخترم را به کسی میدهم که بتواند یک ماه در محفظه ای که گرمای ۶۰ درجه دارد زندگی کند.
جوانان بسیاری از دختر صرف نظر کردند و بسیاری هم در این راه کشته شدند تنها یک جوان مانده بود که ادعا میکرد که از هیچ گرمایی نمیترسد.
جوان شجاعانه یک ماه را سپری کرد و حتی چای هم میل میکرد و بادی بیلدینگ و ورزش های سنگین انجام میداد. اما سالم از ان محفظه بیرون آمد.
پادشاه مبهوت شده بود و خواست دست دخترش را به دست آن جوان بسپارد که او دستش را کشید و به پادشاه گفت: دخترت سی خودت... مو فقط اومم ثابت کنم بچه دسفیل کاری سیش سخت نه!.. تازه صحراکارُم، بامیه هم کاشتمه😒
پادشاه اشک در چشمانش حلقه بست و با بغض گفت: الان بامیه خوب کیلویی چند؟
پسرک گفت: نمخرن😄 😂 😂 😂 بازار خرابه😂
پادشاه دختر زیبایی داشت و شرط گذاشته بود که دخترم را به کسی میدهم که بتواند یک ماه در محفظه ای که گرمای ۶۰ درجه دارد زندگی کند.
جوانان بسیاری از دختر صرف نظر کردند و بسیاری هم در این راه کشته شدند تنها یک جوان مانده بود که ادعا میکرد که از هیچ گرمایی نمیترسد.
جوان شجاعانه یک ماه را سپری کرد و حتی چای هم میل میکرد و بادی بیلدینگ و ورزش های سنگین انجام میداد. اما سالم از ان محفظه بیرون آمد.
پادشاه مبهوت شده بود و خواست دست دخترش را به دست آن جوان بسپارد که او دستش را کشید و به پادشاه گفت: دخترت سی خودت... مو فقط اومم ثابت کنم بچه دسفیل کاری سیش سخت نه!.. تازه صحراکارُم، بامیه هم کاشتمه😒
پادشاه اشک در چشمانش حلقه بست و با بغض گفت: الان بامیه خوب کیلویی چند؟
پسرک گفت: نمخرن😄 😂 😂 😂 بازار خرابه😂
۹۳۶
۰۶ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.