رمان شینیگامی پارت بیست و هشتم
کلاریس سعی کرده بود داستانش را با حداقل جزئیات و خیلی معمولی تعریف کند.طوری که هیچ چیزی در ماجرا جلب توجه نکند.ولی دارای طوری رفتار می کرد که انگار جالب ترین داستان عمرش را شنیده.برای کلاریس عجیب بود که او درباره والدینش پرس و جو نکرد. کاری که تقریبا همه انجام می دادند.فقط چند سوال درباره بقیه پرسید : سونگ هنوز همون جاست؟ بقیه اعضای خانواده هیو جین می دونن تو واقعا خودکشی نکردی؟ فکر می کنی اعضای سازمان چه احساسی داشتند وقتی فهمیدن شینیگامی گران بهاشون از دست رفته؟ کلاریس جواب های کوتاه می داد و بعضی مواقع همان جواب کوتاه را هم نمی داد.حرف زدن درباره آن روزها معذبش می کرد.امیدوار بود دازای خودش متوجه شود و بحث را عوض کند.ولی انگار دازای متوجه تغییر حالت کلاریس نشد ، یا شاید هم نمی خواست به روی خودش بیاورد.به نظر کلاریس احتمال دومی بیشتر بود. آزاردهنده ترین سوال دازای این بود که :نمی تونستی زندگی عادی خودتو به عنوان مکبئا ادامه بدی؟
کلاریس به این سوال جواب نداد.وقتی که دازای اقدامی برای تغییر موضوع نکرد ، کلاریس گفت:«از اونجا که ما الان اطلاعات خیلی کمی داریم ، بهتره تو دیگه بری.»
_هر دفعه قراره همینجوری بیرونم کنی؟»
_اولا ، قرار نیست دفعه بعدی در کار باشه ؛ دوما ، تو رو نمی دونم دازای اوسامو ولی من نمی تونم مثل مافیاییا از این ریسکا کنم.»
_عجیبه که همچین حرفی رو از تو می شنوم کلی چان.» کلماتش تلخی عجیبی داشتند.انگار داشت می گفت کسی که هنوز نتوانسته لقب شینیگامی را کاملا فراموش کند ، حق ندارد بگوید با مافیایی ها فرق دارد.کلاریس حرفش را نادیده گرفت و گفت:«قبلا هم دلیلشو برات توضیح دادم. پس لطفاً بحث نکن.» دازای بدون اینکه لبخندش حتی ذره ای تکان بخورد بلند شد ، روی پاشنه پا چرخید و به طرف در رفت.
_پس شب بخیر کلی چان.»
وقتی دازای روی پله سوم بود ، کلاریس دوید پشت سرش ، زد روی شانه اش و گفت:«دازای ، چرا درباره اون هیچی نگفتی؟» زیر نور نارنجی راهرو ، به نظر می آمد که می تواند تک تک تارهای موی دازای را ببیند.
_درباره چی؟»
_ارتباطت با آنگو. رابطه ات با اون چجوریه؟»
دازای سرش را پایین انداخت و گفت:«چیزی نیست که به این قضیه ربط داشته باشه.» دازای از پله ها پایین رفت و چند ثانیه بعد ، صدای بسته شدن در آهنی داخل ساختمان پیچید.لبخند دازای در آن لحظه مثل شعبدهبازی بود که یک بچه از حقه اش سر درآورده باشد.در واحدش را بست و وانمود کرد هیچ نگرانی در دنیا ندارد.چیزی که دازای از او پنهان کرده بود اهمیتی نداشت. حتما می توانست به زودی چیزهای بیشتری بفهمد.همانطوری که وانمود کرده بود مکبئا هرگز وجود نداشته ، وانمود کرد که روی دیگر دازای را هرگز ندیده.
کلاریس به این سوال جواب نداد.وقتی که دازای اقدامی برای تغییر موضوع نکرد ، کلاریس گفت:«از اونجا که ما الان اطلاعات خیلی کمی داریم ، بهتره تو دیگه بری.»
_هر دفعه قراره همینجوری بیرونم کنی؟»
_اولا ، قرار نیست دفعه بعدی در کار باشه ؛ دوما ، تو رو نمی دونم دازای اوسامو ولی من نمی تونم مثل مافیاییا از این ریسکا کنم.»
_عجیبه که همچین حرفی رو از تو می شنوم کلی چان.» کلماتش تلخی عجیبی داشتند.انگار داشت می گفت کسی که هنوز نتوانسته لقب شینیگامی را کاملا فراموش کند ، حق ندارد بگوید با مافیایی ها فرق دارد.کلاریس حرفش را نادیده گرفت و گفت:«قبلا هم دلیلشو برات توضیح دادم. پس لطفاً بحث نکن.» دازای بدون اینکه لبخندش حتی ذره ای تکان بخورد بلند شد ، روی پاشنه پا چرخید و به طرف در رفت.
_پس شب بخیر کلی چان.»
وقتی دازای روی پله سوم بود ، کلاریس دوید پشت سرش ، زد روی شانه اش و گفت:«دازای ، چرا درباره اون هیچی نگفتی؟» زیر نور نارنجی راهرو ، به نظر می آمد که می تواند تک تک تارهای موی دازای را ببیند.
_درباره چی؟»
_ارتباطت با آنگو. رابطه ات با اون چجوریه؟»
دازای سرش را پایین انداخت و گفت:«چیزی نیست که به این قضیه ربط داشته باشه.» دازای از پله ها پایین رفت و چند ثانیه بعد ، صدای بسته شدن در آهنی داخل ساختمان پیچید.لبخند دازای در آن لحظه مثل شعبدهبازی بود که یک بچه از حقه اش سر درآورده باشد.در واحدش را بست و وانمود کرد هیچ نگرانی در دنیا ندارد.چیزی که دازای از او پنهان کرده بود اهمیتی نداشت. حتما می توانست به زودی چیزهای بیشتری بفهمد.همانطوری که وانمود کرده بود مکبئا هرگز وجود نداشته ، وانمود کرد که روی دیگر دازای را هرگز ندیده.
۴.۳k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.