اسمش غلامحسین بود ،
اسمش غلامحسین بود ،
ولی اصرار داشت قنبر صدایش کنیم...
از دار دنیا هیچ نداشت کشاورز ساده ای بود ,
که گوهر به خاطر صدای خوشش
در گاو گم غروبی که آمده بود باغشان را آب دهد
عاشقش شده بود ...
باغهای مردم را آب میداد
و هرکس سر سال از محصول خرما بخشی را به او میداد
و گذران عمر میکرد ...
هربار که پول دستش میرسید
میدیدیم بزغاله ای را خریده و آورده توی خانه ...
بزغاله میشد همه جان و وجودش ...
در گرمای بم در طشت آب بزغاله یخ می انداخت
و خوراکش فقط پوست هندوانه بود و کدو ،
معتقد بود گوشتش میشه پنبه ...
اجازه نمیداد کسی توی حیاط موتور روشن کند
میگفت: حیوون نذری آقام هول میکنه
زهره ش می ترکه میپاشه رو جیگرش خال میزنه ...
حیوان چاق که میشد
شیخی را دعوت میکرد به روضه خواندن ...
زنهای چادر به دندان می آمدند
و در نگاه منی که اجازه داشتم
در زنانه بروم حجم های سرتاپا مشکی بودند که در اثر گریه بالا پایین میشدند. خودش فقط پای دیگ بود .
گوسفند را میکرد توی دیگ که آبگوشتش کند خودش هم لب نمیزد . میگفتیم بخور میگفت ارباب لطف داره سفره میندازه نوکر خودش باید ملتفت باشه تو کاسه ی اربابش دست نکنه ... زلزله که شد رفت زیر آوار... استخوانهای سینه اش خرد شده بود( از دویدن اسب هایی با نعل تازه نه ) خفه شده بود دهنش پراز خاک بود. پیچیدیمش در پتویی کله غازی با نقش پلنگی بر صخره ای ...گذاشتیمش سر کوچه که از کوچه بغلی ماشین بیاوریم ببریم دفنش کنیم تا برسیم هلال احمر جنازه ش را برد و دفن کرد. کجا ؟ اگر شما می دانید ما هم می دانیم ... پیرمرد را باد برد ... یک شب خوابش را دیدم ... چوبی در هوا می چرخاند و آواز می خواند و یک گله عظیم از بره های سفید و روشن را پیامبر بود. بوسیدمش گفتم چه حال و خبر گفت : خوبم خط و خبری نیست نانم گرم و آبم سرد است .
گفتم چه میکنی گفت: چوپان ابالفضلم اینها نذری هایی است که خودم قربانی کردم از بقیه هم مال تو گله م هست . گفتم نصیحتم کن : گفت برای پسرحسین گریه کنید... قنبر پدر بزرگم بود...
یک یاحسین مهمانش کنید...
#حامد_عسگری
#یا_حسین
#صل_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
ولی اصرار داشت قنبر صدایش کنیم...
از دار دنیا هیچ نداشت کشاورز ساده ای بود ,
که گوهر به خاطر صدای خوشش
در گاو گم غروبی که آمده بود باغشان را آب دهد
عاشقش شده بود ...
باغهای مردم را آب میداد
و هرکس سر سال از محصول خرما بخشی را به او میداد
و گذران عمر میکرد ...
هربار که پول دستش میرسید
میدیدیم بزغاله ای را خریده و آورده توی خانه ...
بزغاله میشد همه جان و وجودش ...
در گرمای بم در طشت آب بزغاله یخ می انداخت
و خوراکش فقط پوست هندوانه بود و کدو ،
معتقد بود گوشتش میشه پنبه ...
اجازه نمیداد کسی توی حیاط موتور روشن کند
میگفت: حیوون نذری آقام هول میکنه
زهره ش می ترکه میپاشه رو جیگرش خال میزنه ...
حیوان چاق که میشد
شیخی را دعوت میکرد به روضه خواندن ...
زنهای چادر به دندان می آمدند
و در نگاه منی که اجازه داشتم
در زنانه بروم حجم های سرتاپا مشکی بودند که در اثر گریه بالا پایین میشدند. خودش فقط پای دیگ بود .
گوسفند را میکرد توی دیگ که آبگوشتش کند خودش هم لب نمیزد . میگفتیم بخور میگفت ارباب لطف داره سفره میندازه نوکر خودش باید ملتفت باشه تو کاسه ی اربابش دست نکنه ... زلزله که شد رفت زیر آوار... استخوانهای سینه اش خرد شده بود( از دویدن اسب هایی با نعل تازه نه ) خفه شده بود دهنش پراز خاک بود. پیچیدیمش در پتویی کله غازی با نقش پلنگی بر صخره ای ...گذاشتیمش سر کوچه که از کوچه بغلی ماشین بیاوریم ببریم دفنش کنیم تا برسیم هلال احمر جنازه ش را برد و دفن کرد. کجا ؟ اگر شما می دانید ما هم می دانیم ... پیرمرد را باد برد ... یک شب خوابش را دیدم ... چوبی در هوا می چرخاند و آواز می خواند و یک گله عظیم از بره های سفید و روشن را پیامبر بود. بوسیدمش گفتم چه حال و خبر گفت : خوبم خط و خبری نیست نانم گرم و آبم سرد است .
گفتم چه میکنی گفت: چوپان ابالفضلم اینها نذری هایی است که خودم قربانی کردم از بقیه هم مال تو گله م هست . گفتم نصیحتم کن : گفت برای پسرحسین گریه کنید... قنبر پدر بزرگم بود...
یک یاحسین مهمانش کنید...
#حامد_عسگری
#یا_حسین
#صل_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
۱.۶k
۲۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.