ترجیع بند بینظیر سید مهدی موسوی
عاشقش میشوم... چرا؟ شاید
چشمهایش شبیه یک نفر است
بی جهت گریه میکند... انگار
از سرانجام قصّه باخبر است
بغلش میکنم بدون کلام
بعد میبوسمش... که بی اثر است
میفشارم تن نحیفش را
گاز میگیرم از لب سرخش
میمکم پوست ظریفش را
تنِ من از تنش به تن تتتن
دُور بغضش سماع خواهم کرد
بعد آرام میشود در من
گور بابای شیخ و منتقد و...
خرِ تحصیل کرده باز خر است!!
که جهان، این اتاق و تخت و تو است
خب به من چه! چه چیز، پشت در است!
من به تو دلخوشم که از عطرت
دین و دنیای شهر در خطر است
من به تو مؤمنم که میفهمی
عشق من از خدا بزرگتر است!
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو
عاشقش میشوم... که توی سرش
فکر یک بچّه توی آفریقاست
نگران سرخسهای شمال
فکر تنهایی عروسکهاست
نکند رودخانه خشک شود
خانه ی دوست... دوست... دوست... کجاست؟!
چند بچّه گرسنهاند هنوز؟!
چند موشک هنوز در دنیاست؟!
چند تا ببر زندهاند هنوز؟!
چند ماهی هنوز در دریاست؟!
شب که خوابش نمیبرد تا صبح
نگران پتوی روی شماست!!
ناتوان است از بیان کردن
در سرش دائماً صدا و صداست
عاشق هر چه جز خودش بوده
همه جا هست و باز هم تنهاست
از خدا هیچ چی نمیخواهد
نگران فشار، روی خداست!!
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو!
عاشقش میشوم... که میبینم
خندهاش را میان رنج و عذاب
صبح تا شب کتاب میخواند
وسطش قرص میخورد با آب
فکر خود نیست، فکر ماهیهاست
مثل یک کرم، بر سرِ قلّاب
صبح تا شب سکوت دائمی است
با خودش حرف میزند در خواب
نشئهی باد می شود نه حشیش!
مست از آب میشود نه شراب!!
همهی روز گریه میکند از
مرگ یک شخصیت میان کتاب
فکر احوالپرسی از گلهاست
فارغ از دوزخ و بهشت و حساب
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو!
عاشقش میشوم... که مطمئنم
تا دل مرگ، یک قدم دارد
خسته است از جهان و آدمهاش
توی لبخندهاش غم دارد
حرف او را کسی نمیفهمد
همهجا شکل متّهم دارد
عاشقِ از خودش رها شدن است
گرچه این عشق، درد هم دارد
فارغ است از جهان ولی انگار
چیزهایی هنوز کم دارد
معنیِ زندگیست امّا باز
در کمد شیشههای سم دارد
بغلم میکند که مطمئن است
جای مخصوص در دلم دارد
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو!
عاشقش میشوم... که میدانم
به تنش... بوسههاش... معتادم!
بعدِ بلعیدنِ هزاران قرص
چشمهایش نرفته از یادم
هر چه گفتم شبیه اسمش شد
هر چه دیدم به یادش افتادم
از کجا آمدم؟ کجا بروم؟
من که در بند او و آزادم
همه چی را سپردهام به خودش
مثل یک برگ در دلِ بادم
او خداییست خسته از خود که
بغلم کرد مثل یک آدم!
او به من جرأت جنون داد و
من به او شوق زندگی دادم
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو!
سید مهدی موسوی
چشمهایش شبیه یک نفر است
بی جهت گریه میکند... انگار
از سرانجام قصّه باخبر است
بغلش میکنم بدون کلام
بعد میبوسمش... که بی اثر است
میفشارم تن نحیفش را
گاز میگیرم از لب سرخش
میمکم پوست ظریفش را
تنِ من از تنش به تن تتتن
دُور بغضش سماع خواهم کرد
بعد آرام میشود در من
گور بابای شیخ و منتقد و...
خرِ تحصیل کرده باز خر است!!
که جهان، این اتاق و تخت و تو است
خب به من چه! چه چیز، پشت در است!
من به تو دلخوشم که از عطرت
دین و دنیای شهر در خطر است
من به تو مؤمنم که میفهمی
عشق من از خدا بزرگتر است!
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو
عاشقش میشوم... که توی سرش
فکر یک بچّه توی آفریقاست
نگران سرخسهای شمال
فکر تنهایی عروسکهاست
نکند رودخانه خشک شود
خانه ی دوست... دوست... دوست... کجاست؟!
چند بچّه گرسنهاند هنوز؟!
چند موشک هنوز در دنیاست؟!
چند تا ببر زندهاند هنوز؟!
چند ماهی هنوز در دریاست؟!
شب که خوابش نمیبرد تا صبح
نگران پتوی روی شماست!!
ناتوان است از بیان کردن
در سرش دائماً صدا و صداست
عاشق هر چه جز خودش بوده
همه جا هست و باز هم تنهاست
از خدا هیچ چی نمیخواهد
نگران فشار، روی خداست!!
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو!
عاشقش میشوم... که میبینم
خندهاش را میان رنج و عذاب
صبح تا شب کتاب میخواند
وسطش قرص میخورد با آب
فکر خود نیست، فکر ماهیهاست
مثل یک کرم، بر سرِ قلّاب
صبح تا شب سکوت دائمی است
با خودش حرف میزند در خواب
نشئهی باد می شود نه حشیش!
مست از آب میشود نه شراب!!
همهی روز گریه میکند از
مرگ یک شخصیت میان کتاب
فکر احوالپرسی از گلهاست
فارغ از دوزخ و بهشت و حساب
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو!
عاشقش میشوم... که مطمئنم
تا دل مرگ، یک قدم دارد
خسته است از جهان و آدمهاش
توی لبخندهاش غم دارد
حرف او را کسی نمیفهمد
همهجا شکل متّهم دارد
عاشقِ از خودش رها شدن است
گرچه این عشق، درد هم دارد
فارغ است از جهان ولی انگار
چیزهایی هنوز کم دارد
معنیِ زندگیست امّا باز
در کمد شیشههای سم دارد
بغلم میکند که مطمئن است
جای مخصوص در دلم دارد
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو!
عاشقش میشوم... که میدانم
به تنش... بوسههاش... معتادم!
بعدِ بلعیدنِ هزاران قرص
چشمهایش نرفته از یادم
هر چه گفتم شبیه اسمش شد
هر چه دیدم به یادش افتادم
از کجا آمدم؟ کجا بروم؟
من که در بند او و آزادم
همه چی را سپردهام به خودش
مثل یک برگ در دلِ بادم
او خداییست خسته از خود که
بغلم کرد مثل یک آدم!
او به من جرأت جنون داد و
من به او شوق زندگی دادم
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الّا هو!
سید مهدی موسوی
۶۴.۴k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.