★روز های شیرین 2★
<ویو چویا>
چویا:الان باید به گروهای 2 نفره تقسیم میشدیم...
آهه...باید با لوسی بیوفتم...یادمه آخرین بار هی بهم مثل یه شته
میچسبید...داشتم فکر میکردم چیکار کنم که از دست لوسی
خلاص شم که یهو دستم و کشید و گفت
لوسی:بدو چویاااا
چویا:هن؟
لوسی:ای خدا معلومه حواست کجاعه؟...همه رفتن
چویا:نهههههه
لوسی:چرا نه؟
چویا:هیچی هیچی بریم
چویا:آه...اینم شانسه من دارم...چرا باید با لوسی
توی یه گروه باشم...چویا فقط یه امروز...دیگه قبول نمیکنی!
هوم...
*اتاق فرار*
چویا:5 دقیقه ای میشد وارد شده بودیم...زیادم ترسناک نبودن..
ولی این لوسی خیلی لوس بود...هی به من میچسبید...میخواستم بزنم
توی دهنش...ولی خب باید تحمل کنم...آخرای راه بودیم که
لوسی وایساد تا بند کفشـش رو ببنده..منم خودمو زدم به بی توجهی
و ادامه راه و رفتم و یه گوشه قایم شدم..تا ریکشن لوسی و ببینم
موقعی که داشتم میرفتم صدای یه نفرو دیدم...رفتم سمت سایه
که دیدم هیچکس نیست...آه...حتما خیالاتی شدم...
رفتم و قایم شدم...که یهو لوسی داشت منو صدا میزد منم یه دفعه
خندم گرفت...وسطای خندیدن اومد که یهو صدای جیغ لوسی اومد
و دیگه چیزی نشنیدم سریع رفتم سمتش و دیدم
دورش پر از خون عه و انگار نفس نمیکشه...داشن از گردنش خون میومد؟
رفتم نزدیک تر و دستشو بالا آوردم تا نبضش و چک کنم...نبض نداشت..
یعنی چی؟....اون مرده بود؟...ولی چطوری؟
داشتم با خودم حرف میزدم که
چویا:لوسی...لوسی...بیدار شو تروخدا...لطفا بیدار شو
ببخشید باهات شوخی کردم...لوسی بید--
ناشناس:باهاش نسبتی داشتی؟
چویا:ه..ها؟...تو کی هستی؟
ناشناس:من دازای اوسامو ام
چویا:من نکشتمش..
دازای:میدونم
چویا:تو دیدی کی کشتش؟
دازای:آره
چویا:چه شکلی بود؟....تروخدا بگو
دازای:آروم باش...اون یه ومپایر بود..
چویا:و...ومپایر...یه خوناشام؟...ولی اونا خیلی وقته نسلـشون
منقرض شده!
دازای:هوم...میخوای الان با من بیا تا کسی نیومده ببینه!
چویا:ولی اون بهترین دوستم بود
چویا:الان باید به گروهای 2 نفره تقسیم میشدیم...
آهه...باید با لوسی بیوفتم...یادمه آخرین بار هی بهم مثل یه شته
میچسبید...داشتم فکر میکردم چیکار کنم که از دست لوسی
خلاص شم که یهو دستم و کشید و گفت
لوسی:بدو چویاااا
چویا:هن؟
لوسی:ای خدا معلومه حواست کجاعه؟...همه رفتن
چویا:نهههههه
لوسی:چرا نه؟
چویا:هیچی هیچی بریم
چویا:آه...اینم شانسه من دارم...چرا باید با لوسی
توی یه گروه باشم...چویا فقط یه امروز...دیگه قبول نمیکنی!
هوم...
*اتاق فرار*
چویا:5 دقیقه ای میشد وارد شده بودیم...زیادم ترسناک نبودن..
ولی این لوسی خیلی لوس بود...هی به من میچسبید...میخواستم بزنم
توی دهنش...ولی خب باید تحمل کنم...آخرای راه بودیم که
لوسی وایساد تا بند کفشـش رو ببنده..منم خودمو زدم به بی توجهی
و ادامه راه و رفتم و یه گوشه قایم شدم..تا ریکشن لوسی و ببینم
موقعی که داشتم میرفتم صدای یه نفرو دیدم...رفتم سمت سایه
که دیدم هیچکس نیست...آه...حتما خیالاتی شدم...
رفتم و قایم شدم...که یهو لوسی داشت منو صدا میزد منم یه دفعه
خندم گرفت...وسطای خندیدن اومد که یهو صدای جیغ لوسی اومد
و دیگه چیزی نشنیدم سریع رفتم سمتش و دیدم
دورش پر از خون عه و انگار نفس نمیکشه...داشن از گردنش خون میومد؟
رفتم نزدیک تر و دستشو بالا آوردم تا نبضش و چک کنم...نبض نداشت..
یعنی چی؟....اون مرده بود؟...ولی چطوری؟
داشتم با خودم حرف میزدم که
چویا:لوسی...لوسی...بیدار شو تروخدا...لطفا بیدار شو
ببخشید باهات شوخی کردم...لوسی بید--
ناشناس:باهاش نسبتی داشتی؟
چویا:ه..ها؟...تو کی هستی؟
ناشناس:من دازای اوسامو ام
چویا:من نکشتمش..
دازای:میدونم
چویا:تو دیدی کی کشتش؟
دازای:آره
چویا:چه شکلی بود؟....تروخدا بگو
دازای:آروم باش...اون یه ومپایر بود..
چویا:و...ومپایر...یه خوناشام؟...ولی اونا خیلی وقته نسلـشون
منقرض شده!
دازای:هوم...میخوای الان با من بیا تا کسی نیومده ببینه!
چویا:ولی اون بهترین دوستم بود
۱.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.