وای مخم رو جوید عمه خانوم.امروز سرم درد میکرد حسین اومد ب
وای مخم رو جوید عمه خانوم.امروز سرم درد میکرد حسین اومد بهم گفت پاشو برو خونت نمیخاد کار کنی بدتر میزنی همه کارا رو قاطی میکنی.منم از خدا خاسته پاشدم اومدم دیدم بهههههه...مامان،بابا،دایان اومدن بابا داره درو میشکنه.گفتم چه خبرته بابا همسایه اینجاستا گفت تو کجا بودی؟گفتم شرکت کجا باید باشم؟؟؟گف هیچی اومدم بگم عمت مارو دعوت کرده.در جا خشک شدم.اه اه من از شرکت پناه بردم خونم حالا عمه خانم بزرگ رو چیکار کنم؟؟؟گفتم وای بابا نهههه....بابا گفت:چی چی نه؟؟؟بعد هشت سال میخوایم بریم پیش عمت حالا هم میگی نه؟؟؟دایان گفت: ای بابا داداش چی نه؟؟؟جمع کن خودتو بریم چمدونتو جمع کنیم میدونی چند ساعت راهه؟؟؟میدونستم داره به عشق بنفشه میره پس حرفی نزدم.دایان چمدونمو جمع کرد.آبجیم خوب میدونست من چیا لازم دارم!
از طول راه که هیچی نگم که فقط عذابه....خونه عمه اینا تو یه روستاییه اطراف شیراز که کلی هم از تهران راهه.عمه خانم میخواسته با مرد رویا هاش ازدواج کنه،بابا بزرگ گفته یا ما رو انتخاب کن یا مرد رویا هاتو....بابام از عمه ام حمایت میکنه چون میدونسته آدم بدی نیس،بعد که عمم از کل خاندان طرد میشه،میرن شیراز زندگی کنن سی چهل سالم شیراز زندگی میکنن بعد شوهرش ورشکست میشه و میرن تو این روستاهه.کاری به این کارا نداریم.مارسیدیم عمه هنوز درو وانکرده شر شر اشک میرخت....بعد از کلی تف مالی ما رو دعوت کردن داخل.همین که وارد شدم حس کردم خفه شدم...بوی گوسفند و اینا کل خونه رو ورداشته بود با بهت نالیدم عمهههههه.....همینجور که داشت اشکش رو پاک میکرد گفت:جونم عمه جان؟؟؟گفتم این زندگی توعه؟؟؟؟یه لبخند زد و هیچی نگفت.نشستیم رو زمین،اومد نشست ور دلم.یه لبخند گشاد زد گفت عمه جون؟؟؟گفتم بله عمه خانم؟گفت قوربونت برم چرا ریشت رو نزدی؟یه دست به ته ریشم کشیدم گفتم:حسین میگه ته ریش بهت میاد.بعد اینکه آمار حسین رو درآورد،چند ثانیه ساکت نشست بعد چن ثانیه باهمون لبخندش گفت:دانیار جان؟گفتم :بله عمه جون؟گفت این چیه؟بلافاصله پرید بلوتوث رو از گوشم ورداشت و بهش خیره شد.بلوتوث رو گرفتم دوباره گذاشتم سر جاش گفتم اسمش بلوتوثه و میتونی کانکتش کنی به گوشیت بجای گوشی بزاری دم گوشت این تو گوشته صدا میاد.گفت آها.بعد تقریبا داد زد :چرا از این انگورها نمیخوری فدات شم؟نگاه عین رطب شیرینه.بعد مشتش که پر از انگورهای بد مزه بود که کلن مزه آب میداد رو به طرفم گرفت ویه لبخند دندون نما زد که دندونای عملیش رو بهم نشون میداد.یه لبخند زدم و دستم رو طرفش گرفتم.انگور هارو ریخت تو دستم.شروع کردم دونه دونه میزاشتم دهنم به زور قورت میدادم.چن ثانیه بعد گفت سفره رو بندارم؟؟؟؟گفتم عه عمه تازه ساعت نه ها....گفت خب باشه اشکال نداره.دوباره چن ثانیه بعد رو کرد طرف مامان و بابام گفت این دانیار چقدر خشکه؟؟؟؟بیست ساله بود خوش اخلاق تر بودا؟؟؟؟منتظر نموندم گفتم با اجازتون برم بخابم که خیلی خستم.عمه جیغ زد واااای دانیار گشنه و تشنه؟؟؟؟وایسا غذا بکشم بخور بعد برو.بعد داد زد:بنفشههههههه بیا کمک کن غذا بکشم.بنفشه و دایان ک همون لحظه اومدن جیم شدن،با هم اومدن بیرون که متوجه لاک آبی آسمونی روی ناخونای دایان شدم.بازم این دخترا بهم رسیدن....بازم کارای تکراری....بازم....بیخیال نشستم که بابا اومد دستشو گذاشت رو شونم.گفت:یه امشب رو بخاطر عمه همه چیو فراموش کن.گناه داره پیرزن.بعد هشت سال دیدتت.یکم بخند.باشه ای گفتم و پاشدم دستامو بشورم.یکم صورتم رو آب زدم یه لبخند به صورت بیحالم تو آینه زدم.اومدم بیرون وایدم یچی عین فرفره میره اینور میره اونور.بعدچن دیقه فرفره از حرکت ایستاد و من اونموقع متوجه شدم اون عمه اس نه فرفره!گفتم :ماشالا عمه عییین جوون چارده ساله ای از تو بعیده این جور دویدن...عمه که غش کرده بود از این شوخی بیمزه ام با خنده گفت:مزه نریز بچه مزه نریز.برو بشین تا بیام.از شام بگم ای خداااااا من از بادمجون متنفرم چرا هیشکی درک نمیکنه؟؟؟با دیدن بادمجون صورتم رو در هم کردم..عمه گفت ای واااای بنفشه بپر اون خورش ظهری رو بیار.از اون بدتر من غذای مونده هم نمیخورم!!!!مامان گفت عمه خانوم دانیار غذای مونده هم نمیخوره....عمه لبخندش خشک شد....باصدایی که از ته چاه میومد گفت:پس بیا یکم لیمو بریز رو برنج بخور.زیرلب تشکر کردم.غذا رو که خوردیم عمه دویدیه تشک آورد پهن کرد یه ملافه هم انداخت روش گفت بیا پسرم کولر هم میزنم خنکه راحت بخاب.حالا من تو تشکم و موندم که باید با این صدای وحشت ناک کولر چیکار کنم؟؟؟با این رخت خواب سفت چی کار کنم؟؟؟؟ایشالا خدا به هیچکدومتون اینجوری عمه نده...شبتون شیک👐
از طول راه که هیچی نگم که فقط عذابه....خونه عمه اینا تو یه روستاییه اطراف شیراز که کلی هم از تهران راهه.عمه خانم میخواسته با مرد رویا هاش ازدواج کنه،بابا بزرگ گفته یا ما رو انتخاب کن یا مرد رویا هاتو....بابام از عمه ام حمایت میکنه چون میدونسته آدم بدی نیس،بعد که عمم از کل خاندان طرد میشه،میرن شیراز زندگی کنن سی چهل سالم شیراز زندگی میکنن بعد شوهرش ورشکست میشه و میرن تو این روستاهه.کاری به این کارا نداریم.مارسیدیم عمه هنوز درو وانکرده شر شر اشک میرخت....بعد از کلی تف مالی ما رو دعوت کردن داخل.همین که وارد شدم حس کردم خفه شدم...بوی گوسفند و اینا کل خونه رو ورداشته بود با بهت نالیدم عمهههههه.....همینجور که داشت اشکش رو پاک میکرد گفت:جونم عمه جان؟؟؟گفتم این زندگی توعه؟؟؟؟یه لبخند زد و هیچی نگفت.نشستیم رو زمین،اومد نشست ور دلم.یه لبخند گشاد زد گفت عمه جون؟؟؟گفتم بله عمه خانم؟گفت قوربونت برم چرا ریشت رو نزدی؟یه دست به ته ریشم کشیدم گفتم:حسین میگه ته ریش بهت میاد.بعد اینکه آمار حسین رو درآورد،چند ثانیه ساکت نشست بعد چن ثانیه باهمون لبخندش گفت:دانیار جان؟گفتم :بله عمه جون؟گفت این چیه؟بلافاصله پرید بلوتوث رو از گوشم ورداشت و بهش خیره شد.بلوتوث رو گرفتم دوباره گذاشتم سر جاش گفتم اسمش بلوتوثه و میتونی کانکتش کنی به گوشیت بجای گوشی بزاری دم گوشت این تو گوشته صدا میاد.گفت آها.بعد تقریبا داد زد :چرا از این انگورها نمیخوری فدات شم؟نگاه عین رطب شیرینه.بعد مشتش که پر از انگورهای بد مزه بود که کلن مزه آب میداد رو به طرفم گرفت ویه لبخند دندون نما زد که دندونای عملیش رو بهم نشون میداد.یه لبخند زدم و دستم رو طرفش گرفتم.انگور هارو ریخت تو دستم.شروع کردم دونه دونه میزاشتم دهنم به زور قورت میدادم.چن ثانیه بعد گفت سفره رو بندارم؟؟؟؟گفتم عه عمه تازه ساعت نه ها....گفت خب باشه اشکال نداره.دوباره چن ثانیه بعد رو کرد طرف مامان و بابام گفت این دانیار چقدر خشکه؟؟؟؟بیست ساله بود خوش اخلاق تر بودا؟؟؟؟منتظر نموندم گفتم با اجازتون برم بخابم که خیلی خستم.عمه جیغ زد واااای دانیار گشنه و تشنه؟؟؟؟وایسا غذا بکشم بخور بعد برو.بعد داد زد:بنفشههههههه بیا کمک کن غذا بکشم.بنفشه و دایان ک همون لحظه اومدن جیم شدن،با هم اومدن بیرون که متوجه لاک آبی آسمونی روی ناخونای دایان شدم.بازم این دخترا بهم رسیدن....بازم کارای تکراری....بازم....بیخیال نشستم که بابا اومد دستشو گذاشت رو شونم.گفت:یه امشب رو بخاطر عمه همه چیو فراموش کن.گناه داره پیرزن.بعد هشت سال دیدتت.یکم بخند.باشه ای گفتم و پاشدم دستامو بشورم.یکم صورتم رو آب زدم یه لبخند به صورت بیحالم تو آینه زدم.اومدم بیرون وایدم یچی عین فرفره میره اینور میره اونور.بعدچن دیقه فرفره از حرکت ایستاد و من اونموقع متوجه شدم اون عمه اس نه فرفره!گفتم :ماشالا عمه عییین جوون چارده ساله ای از تو بعیده این جور دویدن...عمه که غش کرده بود از این شوخی بیمزه ام با خنده گفت:مزه نریز بچه مزه نریز.برو بشین تا بیام.از شام بگم ای خداااااا من از بادمجون متنفرم چرا هیشکی درک نمیکنه؟؟؟با دیدن بادمجون صورتم رو در هم کردم..عمه گفت ای واااای بنفشه بپر اون خورش ظهری رو بیار.از اون بدتر من غذای مونده هم نمیخورم!!!!مامان گفت عمه خانوم دانیار غذای مونده هم نمیخوره....عمه لبخندش خشک شد....باصدایی که از ته چاه میومد گفت:پس بیا یکم لیمو بریز رو برنج بخور.زیرلب تشکر کردم.غذا رو که خوردیم عمه دویدیه تشک آورد پهن کرد یه ملافه هم انداخت روش گفت بیا پسرم کولر هم میزنم خنکه راحت بخاب.حالا من تو تشکم و موندم که باید با این صدای وحشت ناک کولر چیکار کنم؟؟؟با این رخت خواب سفت چی کار کنم؟؟؟؟ایشالا خدا به هیچکدومتون اینجوری عمه نده...شبتون شیک👐
۹.۲k
۲۹ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.