the pain p12
the pain p12
و سوزش شدید معدم یادآور قرص هایی بود که من احمق توی کشوی میز جاشون گذاشتم و حالا دیگه "هوو" هم نبود که دردمو آروم کنه.
با صدای در از افکارم بیرون اومدم و چشمام رو روی چهره ی مردی که حالا میدونستم اسمش کریسه ثابت موند.
اون دوباره اومده؟ کاش کوک زودتر بیاد. چرا برگشته؟مگه کوک نگفت بره؟
کریس: ته کوچولومون رو بردارین بریم
دوتا آدماش سمتم اومدن ، پتو رو یکیشون کنار زد و اون یکی راحت از روی تخت بلندم کرد ، بدن بی جونم رو روی دستاش بلند کرد و من حتی نمیتونستم کمی تقلا کنم شاید بتونم خودمو نجات بدم، یعنی انقد بی خاصیت شدم؟ من اینقدر ضعیفم؟ بغضم ترکید و اشکام روی گونه هام غلتیدن ، حتی کوک هم نتونست برام کاری کنه؟ شایدم بیخیال من شده؟شایدم نمیدونه.
از اتاق خرج شدیم و به ته راهرو نزدیک میشدیم که بالاخره زبونم توی دهنم چرخید
ته: کووووووکککککککک کوو....
فریاد هام با سیلی ای که روی گونم فرود اومد ساکت شد
_خفه شوو ته کوچولو
در اتاق ته راهرو باز شد. تاریک تاریک بود... من میترسیدم.، از جاهای تاریک خیلی میترسیدم با ورودمون به اتاق و دیدن چیز های وحشتناکی که توی عمرم ندیده بودم تند تند سرمو به چپ و راست تکون دادم
ته: نه...ن...نه...ب...بزارید برم...تو...توروخدا م...من..میترسم..کو..کوک
یه سیلی دیگه...باید تسلیم میشدم؟چاره ای داشتم؟پس فقط به اشکام اجازه دادم صورتمو خیس کنن
دور تا دور اون اتاق که بیشتر به به سالن بود پر شده بود از قفسه های بزرگ که توی هرکدومشون پر بود از وسایلی که تاریکی اتاق اجازه ی دیدن جزئیاتشون رو نمیداد.
چراغ هایی که سوسو میزدن هم نمیتونستن بر تاریکی غلبه کنن و فقط قسمتی از پرده ی کنار رفته از پنجره های نسبتا بزرگ ته سالن اجازه ورود نور خورشید رو میداد، به اندازه ای که همون قسمت روشن شده بود ... با دیدن طناب هایی که کمی جلوتر از جاهای مختلف سقف بلند اتاق آویزون شده بودن آب دهن نداشتهام رو قورت دادم ، کمی اونطرف تر یه تخت دونفره با ملحفه های سفید بود و کنارش یه چیز هایی که بازم قابل دیدن نبود توی قفسه چیده شده بودن.
کریس که جلوتر از ما حرکت میکرد زیر طناب ها ایستاد و به سمتم برگشت
کریس: ببین ته کوچولو ، به نظرت این طناب ها برای تو مناسب تر نیستن؟ فکر نکنم بتونی توی تخت دووم بیاری!
با اشاره ای که به مردی که توی بغلش بودم کرد. مرد سمتش حرکت کرد و منو روی زمین گذاشت...زمین خیلی سرد بود و پارکت های سفید و مشکی زیر نور کم چراغ ها به راحتی دیده میشدن.
کریس از توی قفسه های کناری چند تکه طماب دیگه هم بیرون آورد و سمتم برگشت خیلی راحت به پهلو خوابوندم و مچهای زخمیمو از پشت محکم بست که از دردش پلکهامو روی هم فشار دادم
ته: آههه... آییی ...
_خفه شو
حمایت فراموش نشه💚🌿
و سوزش شدید معدم یادآور قرص هایی بود که من احمق توی کشوی میز جاشون گذاشتم و حالا دیگه "هوو" هم نبود که دردمو آروم کنه.
با صدای در از افکارم بیرون اومدم و چشمام رو روی چهره ی مردی که حالا میدونستم اسمش کریسه ثابت موند.
اون دوباره اومده؟ کاش کوک زودتر بیاد. چرا برگشته؟مگه کوک نگفت بره؟
کریس: ته کوچولومون رو بردارین بریم
دوتا آدماش سمتم اومدن ، پتو رو یکیشون کنار زد و اون یکی راحت از روی تخت بلندم کرد ، بدن بی جونم رو روی دستاش بلند کرد و من حتی نمیتونستم کمی تقلا کنم شاید بتونم خودمو نجات بدم، یعنی انقد بی خاصیت شدم؟ من اینقدر ضعیفم؟ بغضم ترکید و اشکام روی گونه هام غلتیدن ، حتی کوک هم نتونست برام کاری کنه؟ شایدم بیخیال من شده؟شایدم نمیدونه.
از اتاق خرج شدیم و به ته راهرو نزدیک میشدیم که بالاخره زبونم توی دهنم چرخید
ته: کووووووکککککککک کوو....
فریاد هام با سیلی ای که روی گونم فرود اومد ساکت شد
_خفه شوو ته کوچولو
در اتاق ته راهرو باز شد. تاریک تاریک بود... من میترسیدم.، از جاهای تاریک خیلی میترسیدم با ورودمون به اتاق و دیدن چیز های وحشتناکی که توی عمرم ندیده بودم تند تند سرمو به چپ و راست تکون دادم
ته: نه...ن...نه...ب...بزارید برم...تو...توروخدا م...من..میترسم..کو..کوک
یه سیلی دیگه...باید تسلیم میشدم؟چاره ای داشتم؟پس فقط به اشکام اجازه دادم صورتمو خیس کنن
دور تا دور اون اتاق که بیشتر به به سالن بود پر شده بود از قفسه های بزرگ که توی هرکدومشون پر بود از وسایلی که تاریکی اتاق اجازه ی دیدن جزئیاتشون رو نمیداد.
چراغ هایی که سوسو میزدن هم نمیتونستن بر تاریکی غلبه کنن و فقط قسمتی از پرده ی کنار رفته از پنجره های نسبتا بزرگ ته سالن اجازه ورود نور خورشید رو میداد، به اندازه ای که همون قسمت روشن شده بود ... با دیدن طناب هایی که کمی جلوتر از جاهای مختلف سقف بلند اتاق آویزون شده بودن آب دهن نداشتهام رو قورت دادم ، کمی اونطرف تر یه تخت دونفره با ملحفه های سفید بود و کنارش یه چیز هایی که بازم قابل دیدن نبود توی قفسه چیده شده بودن.
کریس که جلوتر از ما حرکت میکرد زیر طناب ها ایستاد و به سمتم برگشت
کریس: ببین ته کوچولو ، به نظرت این طناب ها برای تو مناسب تر نیستن؟ فکر نکنم بتونی توی تخت دووم بیاری!
با اشاره ای که به مردی که توی بغلش بودم کرد. مرد سمتش حرکت کرد و منو روی زمین گذاشت...زمین خیلی سرد بود و پارکت های سفید و مشکی زیر نور کم چراغ ها به راحتی دیده میشدن.
کریس از توی قفسه های کناری چند تکه طماب دیگه هم بیرون آورد و سمتم برگشت خیلی راحت به پهلو خوابوندم و مچهای زخمیمو از پشت محکم بست که از دردش پلکهامو روی هم فشار دادم
ته: آههه... آییی ...
_خفه شو
حمایت فراموش نشه💚🌿
۷.۴k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.