پیرمرد را زیاد می دیدم.
پیرمرد را زیاد میدیدم.
تقریبا هر روز، روی نیمکت سبز رنگ پارک مینشست و دفتری را ورق میزد.
با اشتیاق میخواند.مثل کودکانی که بعد از یادگیری حروف الفبا، اولین کتابشان را میخوانند!
گاهی لبخند میزد،گاهی آه میکشید.گاهی چانهاش میلرزید. هر از گاهی هم اطرافش را نگاه میکرد.با دقت، با امید و با بُهت! درست مثل آدمهای منتظر.
یک روز عصر که از سرکار برمیگشتم، پیرمرد را دیدم.
باز هم روی همان نیمکت نشسته بود.
اینبار بیقرار بهنظر میرسید.گویا چیزی را گم کرده باشد.
نزدیکش شدم.گفتم: پدرجان خسته نباشی.
بدون اینکه نگاهی کند، گفت: زنده باشی
گفتم: آشفتهاین.اتفاقی افتاده؟
نگاهش را از دفتر گرفت و به چشمانم دوخت.
یکی از چشمهایش آب مروارید داشت.دیگری اما میدرخشید.چین و چروک اطراف چشمهایش، هر کدام قصه ای برای گفتن داشتند.
گفت: خانومم رفته.یادمنیست کجا رفته و کی میاد.
گفتم: تو این دفتر نوشته که کجا رفتن و کی میان؟
گفت: باید نوشته باشم اما پیدا نمیکنم.فقط میدونم که باید اینجا منتظرش باشم.
گفتم: میخواین یه نگاهی هم من بندازم؟شاید پیدا شد.
دفتر را گرفتم و بازش کردم.
در صفحهی اولش، نوشته شده بود:
"به نام خدا
امروز عاشق شدم.نامش پریچهر است."
۱۳۳۶/۷/۱۵
لبخند زدم و شروع کردم به ورق زدن صفحهها.
هر صفحه، چند خطی از زندگی پیرمرد بود.
فهمیدم پیرمرد با پریچهر ازدواج کرده.
دو فرزند دارد.گاهی تار مینوازد،گاهی برای پریچهر اشعار سعدی را میخواند و ۷ سال است که مبتلا به آلزایمر شده.
بیشتر ورق زدم.دنبال یک آدرس و ساعت میگشتم.
ناگهان به صفحهی آخر رسیدم و لبخند روی لبهایم خشک شد.
پیرمرد همچنان امیدوارانه نگاهم میکرد.پریچهرش را میخواست و دلش برایش تنگ شده بود.
بعد از چند دقیقه خواندن صفحه، دفتر را بستم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پدر جان، اینجا نوشته رو همین نیمکت، هر روز منتظر خانومتون باشین.یه کار کوچیکی دارن.تموم که شد خودشون میان.
پیرمرد خوشحال شد.گفت:خیر از جوونیت ببینی
دستش را فشردم.بی آنکه چیزی بگویم، از کنارش دور شدم.
از آن ماجرا چند سالی گذشته.پیرمرد را دیگر نمیبینم.شاید کسالت دارد،شاید بخاطر آلزایمر، آدرس پارک را فراموش کرده و شاید هم از انتظار خسته شده و خودش به دیدن خانمش رفته باشد!
هر بار که چشمم به آن نیمکت میافتد، آخرین برگ از دفتر پیرمرد را به خاطر میآورم.
آخرین برگی که پیرمرد خواندنش را فراموش میکرد و همین فراموشی، امیدش میشد.
در برگ آخر نوشته بود:
" او رفت.
برای همیشه،
و دیگر نمیآید "
#آیسان_عبادی
#پیشولک #داستان
تقریبا هر روز، روی نیمکت سبز رنگ پارک مینشست و دفتری را ورق میزد.
با اشتیاق میخواند.مثل کودکانی که بعد از یادگیری حروف الفبا، اولین کتابشان را میخوانند!
گاهی لبخند میزد،گاهی آه میکشید.گاهی چانهاش میلرزید. هر از گاهی هم اطرافش را نگاه میکرد.با دقت، با امید و با بُهت! درست مثل آدمهای منتظر.
یک روز عصر که از سرکار برمیگشتم، پیرمرد را دیدم.
باز هم روی همان نیمکت نشسته بود.
اینبار بیقرار بهنظر میرسید.گویا چیزی را گم کرده باشد.
نزدیکش شدم.گفتم: پدرجان خسته نباشی.
بدون اینکه نگاهی کند، گفت: زنده باشی
گفتم: آشفتهاین.اتفاقی افتاده؟
نگاهش را از دفتر گرفت و به چشمانم دوخت.
یکی از چشمهایش آب مروارید داشت.دیگری اما میدرخشید.چین و چروک اطراف چشمهایش، هر کدام قصه ای برای گفتن داشتند.
گفت: خانومم رفته.یادمنیست کجا رفته و کی میاد.
گفتم: تو این دفتر نوشته که کجا رفتن و کی میان؟
گفت: باید نوشته باشم اما پیدا نمیکنم.فقط میدونم که باید اینجا منتظرش باشم.
گفتم: میخواین یه نگاهی هم من بندازم؟شاید پیدا شد.
دفتر را گرفتم و بازش کردم.
در صفحهی اولش، نوشته شده بود:
"به نام خدا
امروز عاشق شدم.نامش پریچهر است."
۱۳۳۶/۷/۱۵
لبخند زدم و شروع کردم به ورق زدن صفحهها.
هر صفحه، چند خطی از زندگی پیرمرد بود.
فهمیدم پیرمرد با پریچهر ازدواج کرده.
دو فرزند دارد.گاهی تار مینوازد،گاهی برای پریچهر اشعار سعدی را میخواند و ۷ سال است که مبتلا به آلزایمر شده.
بیشتر ورق زدم.دنبال یک آدرس و ساعت میگشتم.
ناگهان به صفحهی آخر رسیدم و لبخند روی لبهایم خشک شد.
پیرمرد همچنان امیدوارانه نگاهم میکرد.پریچهرش را میخواست و دلش برایش تنگ شده بود.
بعد از چند دقیقه خواندن صفحه، دفتر را بستم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پدر جان، اینجا نوشته رو همین نیمکت، هر روز منتظر خانومتون باشین.یه کار کوچیکی دارن.تموم که شد خودشون میان.
پیرمرد خوشحال شد.گفت:خیر از جوونیت ببینی
دستش را فشردم.بی آنکه چیزی بگویم، از کنارش دور شدم.
از آن ماجرا چند سالی گذشته.پیرمرد را دیگر نمیبینم.شاید کسالت دارد،شاید بخاطر آلزایمر، آدرس پارک را فراموش کرده و شاید هم از انتظار خسته شده و خودش به دیدن خانمش رفته باشد!
هر بار که چشمم به آن نیمکت میافتد، آخرین برگ از دفتر پیرمرد را به خاطر میآورم.
آخرین برگی که پیرمرد خواندنش را فراموش میکرد و همین فراموشی، امیدش میشد.
در برگ آخر نوشته بود:
" او رفت.
برای همیشه،
و دیگر نمیآید "
#آیسان_عبادی
#پیشولک #داستان
۸۵.۶k
۰۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.